عشق باطعم تلخ Part23
#عشق_باطعم_تلخ #Part23
انگار میخواست یه چیزی بگه؛ ولی نمیگفت.
- کاری ندارید؟ من برم به بچهها کمک کنم.
- نه...
نگاهش کردم، نه واقعا این سرش خورده به دیواری، تختهای جایی!
برگشتم که برم، صدام کرد:
- خانم راد.
دو تار از ابروهام رو دادم بالا، دوباره برگشتم، طرفش...
- بله آقای دکتر.
کلافه دستش رو روی پیشونیش، کشید.
- میتونی، آخر وقت یه سر بیایی این جا؟
با تعجب نگاهشکردم؛ اصلا برام رفتارهای پرهام قابل درک نبود.
لبخند ساختگی زدم.
- بله، حتما...
از رفتارهاش، از طرز حرف زدنش، از نگاهاش، خیلی کنجکاو بودم بدونم چی میخواد؛ در تمام مدت فکرم مشغول همین موضوع بود.
کارمون که تموم شد، بچه ها رفتن؛ فرهاد اومد، سمتم ...
- خانم راد میخواهی، میرسونمتون.
- نه متشکرم، با آقای دکتر کار دارم.
- اوکی، پس فعلا.
سرم رو تکون دادم و به سمت اتاق پرهام رفتم، در زدم و با جوابش رفتم، داخل...
- سلام آقای زند.
خودکار که توی دستش بود رو روی میز گذاشت و با دست اشاره کرد که روی صندلی بشینم، بعد از نشستنم، بلافاصله شروع کرد...
- خانم راد نمیخوام وقتتون رو بگیرم؛ ولی موضوعی مهمی هست، باید بهتون میگفتم.
زل زدم به لبهاش و سرم رو تکون دادم، گفتم:
- بله بفرمایید.
توی چشمهاش میتونستم تردید رو بخونم، نفسی بیرون داد؛ یعنی اینقدر سخت بود، حرف بزنه؟ اصلا این موضوع چیه که این، اینقدر براش سخته؟! اصلا به من مربوطِ؟ پس چرا داره به من میگه؟!
- خب من دکترم، بعضی وقتها برام سخته گفتن واقعیت؛ ولی چارهای ندارم، باید بگم.
با تعجب، گفتم:
- خب!
با زبونش لبهاش رو خیس، کرد...
- اصلا نمیدونم، چطور بهتون بگم! خودتون میدونید یا خیر؛ ولی مطمئنم میتونی از پسش بر بیایی.
📓 @romano0o3 📝
انگار میخواست یه چیزی بگه؛ ولی نمیگفت.
- کاری ندارید؟ من برم به بچهها کمک کنم.
- نه...
نگاهش کردم، نه واقعا این سرش خورده به دیواری، تختهای جایی!
برگشتم که برم، صدام کرد:
- خانم راد.
دو تار از ابروهام رو دادم بالا، دوباره برگشتم، طرفش...
- بله آقای دکتر.
کلافه دستش رو روی پیشونیش، کشید.
- میتونی، آخر وقت یه سر بیایی این جا؟
با تعجب نگاهشکردم؛ اصلا برام رفتارهای پرهام قابل درک نبود.
لبخند ساختگی زدم.
- بله، حتما...
از رفتارهاش، از طرز حرف زدنش، از نگاهاش، خیلی کنجکاو بودم بدونم چی میخواد؛ در تمام مدت فکرم مشغول همین موضوع بود.
کارمون که تموم شد، بچه ها رفتن؛ فرهاد اومد، سمتم ...
- خانم راد میخواهی، میرسونمتون.
- نه متشکرم، با آقای دکتر کار دارم.
- اوکی، پس فعلا.
سرم رو تکون دادم و به سمت اتاق پرهام رفتم، در زدم و با جوابش رفتم، داخل...
- سلام آقای زند.
خودکار که توی دستش بود رو روی میز گذاشت و با دست اشاره کرد که روی صندلی بشینم، بعد از نشستنم، بلافاصله شروع کرد...
- خانم راد نمیخوام وقتتون رو بگیرم؛ ولی موضوعی مهمی هست، باید بهتون میگفتم.
زل زدم به لبهاش و سرم رو تکون دادم، گفتم:
- بله بفرمایید.
توی چشمهاش میتونستم تردید رو بخونم، نفسی بیرون داد؛ یعنی اینقدر سخت بود، حرف بزنه؟ اصلا این موضوع چیه که این، اینقدر براش سخته؟! اصلا به من مربوطِ؟ پس چرا داره به من میگه؟!
- خب من دکترم، بعضی وقتها برام سخته گفتن واقعیت؛ ولی چارهای ندارم، باید بگم.
با تعجب، گفتم:
- خب!
با زبونش لبهاش رو خیس، کرد...
- اصلا نمیدونم، چطور بهتون بگم! خودتون میدونید یا خیر؛ ولی مطمئنم میتونی از پسش بر بیایی.
📓 @romano0o3 📝
۲.۷k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.