عشق باطعم تلخ Part25
#عشق_باطعم_تلخ #Part25
بعد از چند دقیقه سکوت وایستاد، منم وایستادم. برگشت، طرفم و زل زد به چشمهام...
- حالت بهتره؟
کلافه، پوفی کشیدم:
- من خوبم، بخدا اصلاً هیچیم نیست.
لبخند زورکی تحویلم داد.
- پس یا در جواب آزمایش اشتباه شده، یا یکی سر به سرمون گذاشته؛ متفکرانه نگاش کردم.
- نه، من مطمئنم جواب اشتباه بوده.
با صدای زنگ گوشیم، نگاهی به صفحه گوشی انداختم، اسم شهرزاد میدرخشید؛ تماس رو وصل کردم.
- هلو گایز.
کلافه، گفتم:
- کوفت، مرض برای من خارجی شدی؛ حال ندارم.
پرهام با تعجب نگاهم میکرد، نمیدونستم از حالت نگاه پرهام بخندم، یا از دست شهرزاد حرصی باشم.
شهرزاد با صدای شیطونش، گفت:
- چهخبر خانم بیمار؟
با تعجب پرسیدم:
- چی؟!
صدای شادش به گوشم، رسید:
- کوفت، برگه آزمایشت رو تغییر دادم، تا دست پرهام نیفتی.
با مکث...
- یعنی واقعاً نفهمیدی هنوز.
تازه یادم اومد، اونروز به شهرزاد گفته بودم دستم به دامنش کمکم کنه پرهام متوجه دروغم نشه، اینم بدون اطلاع من رفته بود، برگه رو تغییر داده.
خلاصه سعی کردم پرهام نفهمه، کلی رمزی فحش بارش کردم.
تماس رو قطع کردم، پرهام هنوز داشت با تعجب نگاهم میکرد، خندیدم...
- شهرزاد هخامنش، بهترین دوستم.
ابروهاش رو داد بالا و دوباره قدم برداشت، سمت پارکینگ، منم بخاطر اینکه ازش جا نمونم، رفتم کنارش همقدم شدیم.
- آقای زند؟
زل زده بود به نقطه نامعلوم و قدم میزد.
- هوم؟
زیر چشمی نگاهش کردم، باید بهش میگفتم تا دوباره مجبور نشم آزمایش بدم.
- خب چیزه، من اون روز دروغ گفتم.
خیلی سرد و جدی گفت:
- میدونم.
- خب، دیگه من هیچ بیماریم ندارم.
وایستاد و زل زد، بهم...
- مشکل اینه، شاید خودت متوجه نباشی.
پوکر نگاهش کردم و کلافه گفتم:
- واقعیتم اینه، برگه آزمایش عمدی جابهجا شده.
با گفتن این جمله ابروهاش رو داد بالا...
- یعنی تو میدونستی و نمیگفتی بهم و منم نگران...
مکث کرد، زل زدم بهش؛ یعنی چی؟ منظورش این بود نگران من شده؟! جدی؟ وای یکی من و بگیره.
📓 @romano0o3 📝
بعد از چند دقیقه سکوت وایستاد، منم وایستادم. برگشت، طرفم و زل زد به چشمهام...
- حالت بهتره؟
کلافه، پوفی کشیدم:
- من خوبم، بخدا اصلاً هیچیم نیست.
لبخند زورکی تحویلم داد.
- پس یا در جواب آزمایش اشتباه شده، یا یکی سر به سرمون گذاشته؛ متفکرانه نگاش کردم.
- نه، من مطمئنم جواب اشتباه بوده.
با صدای زنگ گوشیم، نگاهی به صفحه گوشی انداختم، اسم شهرزاد میدرخشید؛ تماس رو وصل کردم.
- هلو گایز.
کلافه، گفتم:
- کوفت، مرض برای من خارجی شدی؛ حال ندارم.
پرهام با تعجب نگاهم میکرد، نمیدونستم از حالت نگاه پرهام بخندم، یا از دست شهرزاد حرصی باشم.
شهرزاد با صدای شیطونش، گفت:
- چهخبر خانم بیمار؟
با تعجب پرسیدم:
- چی؟!
صدای شادش به گوشم، رسید:
- کوفت، برگه آزمایشت رو تغییر دادم، تا دست پرهام نیفتی.
با مکث...
- یعنی واقعاً نفهمیدی هنوز.
تازه یادم اومد، اونروز به شهرزاد گفته بودم دستم به دامنش کمکم کنه پرهام متوجه دروغم نشه، اینم بدون اطلاع من رفته بود، برگه رو تغییر داده.
خلاصه سعی کردم پرهام نفهمه، کلی رمزی فحش بارش کردم.
تماس رو قطع کردم، پرهام هنوز داشت با تعجب نگاهم میکرد، خندیدم...
- شهرزاد هخامنش، بهترین دوستم.
ابروهاش رو داد بالا و دوباره قدم برداشت، سمت پارکینگ، منم بخاطر اینکه ازش جا نمونم، رفتم کنارش همقدم شدیم.
- آقای زند؟
زل زده بود به نقطه نامعلوم و قدم میزد.
- هوم؟
زیر چشمی نگاهش کردم، باید بهش میگفتم تا دوباره مجبور نشم آزمایش بدم.
- خب چیزه، من اون روز دروغ گفتم.
خیلی سرد و جدی گفت:
- میدونم.
- خب، دیگه من هیچ بیماریم ندارم.
وایستاد و زل زد، بهم...
- مشکل اینه، شاید خودت متوجه نباشی.
پوکر نگاهش کردم و کلافه گفتم:
- واقعیتم اینه، برگه آزمایش عمدی جابهجا شده.
با گفتن این جمله ابروهاش رو داد بالا...
- یعنی تو میدونستی و نمیگفتی بهم و منم نگران...
مکث کرد، زل زدم بهش؛ یعنی چی؟ منظورش این بود نگران من شده؟! جدی؟ وای یکی من و بگیره.
📓 @romano0o3 📝
۳.۶k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.