عشق باطعم تلخ Part24
#عشق_باطعم_تلخ #Part24
کلافه، گفتم:
- خب آقای زند بگید، دیگه...
زل زد توی چشمهام و گفت:
- باید مجدد آزمایش بدی.
با چشمهای حدقه بیرون زده، نگاهش کردم.
- بله!
- خانم راد شما مشکوک به خونریزی داخلی هستید.
با این حرفش زدم زیر خنده، خاک توی سر من که الکی ادای بیمارها رو درآوردم، این ساده رو باش فکر کرده واقعاً یه مَرضی دارم.
با خنده، گفتم:
- متوجه نشدم.
- ببین منم اولش فکر کردم بخاطر آب قندی که روی صندلی ریختید دارید دروغ میگید؛ اما...
بلند شد، جواب آزمایش رو آورد داد، دستم.
- ولی جواب آزمایش یه چیز دیگه، میگه.
با دهن باز برگه رو از دستش گرفتم، با خوندن جواب فقط تونستم، بگم.
- نه باورم نمیشه، من چیزیم نیست، بخدا اون روز هیچیم نبود!
دیگه حتی حرفهای پرهام هم نمیشنیدم، از روی صندلی بلند شدم و قدم برداشتم سمت در، صدای پرهام ضعیف به گوشم میخورد، در رو باز کردم و از بیمارستان زدم بیرون؛ درخل خیاط بیمارستان، پرهام با دو پشت سرم میاومد.
- خانم راد بیا بریم آزمایش بدیم، مطمئنم دروغه.
آره باید آزمایش میدادم، از راه رفتن وایستادم که پرهام بهم رسید، بخاطر دویدن نفس، نفس میزد.
- بریم آزمایشگاه.
بی چون و چرا باهم رفتیم آزمایشگاه؛ اما خیلی شلوغ بود برای همین دوتامون ناراحت از بیمارستان خارج شدیم، قرار شد فردا بیایم آزمایش بگیرم، پرهامم اصرار داشت خودشم میاد.
باهم هم قدم به سمت در خروجی میرفتیم و هیچکدوم هیچ حرفی نمیزد؛ انگار اونم از این موضوع ناراحت بود؛ توی آزمایشگاه کلی سوال ازم پرسید درمورد این حالت تهوع، ولی جوابم فقط این بود واقعاً نمیدونم.
نمیدونم چرا واسش مهم شده، شاید بخاطر اینکه دانشجوش هستم، شایدم برای بیمارهاش نگران و پیگرِ، اصلا کارهاش آدم و گیج میکرد.
📓 @romano0o3 📝
کلافه، گفتم:
- خب آقای زند بگید، دیگه...
زل زد توی چشمهام و گفت:
- باید مجدد آزمایش بدی.
با چشمهای حدقه بیرون زده، نگاهش کردم.
- بله!
- خانم راد شما مشکوک به خونریزی داخلی هستید.
با این حرفش زدم زیر خنده، خاک توی سر من که الکی ادای بیمارها رو درآوردم، این ساده رو باش فکر کرده واقعاً یه مَرضی دارم.
با خنده، گفتم:
- متوجه نشدم.
- ببین منم اولش فکر کردم بخاطر آب قندی که روی صندلی ریختید دارید دروغ میگید؛ اما...
بلند شد، جواب آزمایش رو آورد داد، دستم.
- ولی جواب آزمایش یه چیز دیگه، میگه.
با دهن باز برگه رو از دستش گرفتم، با خوندن جواب فقط تونستم، بگم.
- نه باورم نمیشه، من چیزیم نیست، بخدا اون روز هیچیم نبود!
دیگه حتی حرفهای پرهام هم نمیشنیدم، از روی صندلی بلند شدم و قدم برداشتم سمت در، صدای پرهام ضعیف به گوشم میخورد، در رو باز کردم و از بیمارستان زدم بیرون؛ درخل خیاط بیمارستان، پرهام با دو پشت سرم میاومد.
- خانم راد بیا بریم آزمایش بدیم، مطمئنم دروغه.
آره باید آزمایش میدادم، از راه رفتن وایستادم که پرهام بهم رسید، بخاطر دویدن نفس، نفس میزد.
- بریم آزمایشگاه.
بی چون و چرا باهم رفتیم آزمایشگاه؛ اما خیلی شلوغ بود برای همین دوتامون ناراحت از بیمارستان خارج شدیم، قرار شد فردا بیایم آزمایش بگیرم، پرهامم اصرار داشت خودشم میاد.
باهم هم قدم به سمت در خروجی میرفتیم و هیچکدوم هیچ حرفی نمیزد؛ انگار اونم از این موضوع ناراحت بود؛ توی آزمایشگاه کلی سوال ازم پرسید درمورد این حالت تهوع، ولی جوابم فقط این بود واقعاً نمیدونم.
نمیدونم چرا واسش مهم شده، شاید بخاطر اینکه دانشجوش هستم، شایدم برای بیمارهاش نگران و پیگرِ، اصلا کارهاش آدم و گیج میکرد.
📓 @romano0o3 📝
۲.۶k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.