𝗣𝗮𝗿𝘁⁹
𝗣𝗮𝗿𝘁⁹
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
گوشی رو از کیفم درآوردم و تا چشمم به اسم تهیونگ افتاد انگار دنیا رو سرم خراب شد.
رد تماس زدم و گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم توی کیفم، سرم رو که بالا گرفتم متوجه شدم ماشینو جلوی خونه خودشون توقف کرده.
انگار التماسم رو جونگ کوک نتیجه ای نداشت.
امشب توی این خونه و آدمای تو این خونه چی به روزم میاره، اینو دیگه نمیدونم.
برای آخرین بار التماسم رو توی چشمام ریختم و زل زدم بهش، بلاتکلیف، عصبی و پریشون تکیه داده بود به در و منو نگاه میکرد.
وقتی محکم گفت:
جونگ کوک: پياده شو.
فهمیدم به آخر خط رسیدم...امشب همه ادمایی که توی این خونه ان قاضی میشن و من باید بینِ این همه قاضی حرفی برای گفتن و دفاع از خودم داشته باشم.
بی میل و با ترس در رو باز کردم و بی هوا گریه کردم.
زندگی توی یه محله کوچک و همسایه ها و خانواده هایی که با چند بار نشست و برخاست واژه غریبه از بینشون کنار میره و زود با هم صمیمی میشن و به هم اعتماد میکنن چیزی جز اینا بهم یاد ندادن.
یاد ندادن وقتی توی اجتماع بزرگتری میرم نباید به کسی اعتماد کنم.
حقیقا من حتی از جونگ کوک هم میترسیدم.
من دختری بودم که هر روز با دوست صمیمیم و دختر همسایه توی حیاط خونه هامون بازی میکردیم.
خانواده ها همه دوره هم جمع میشدن و با هم از خاطراتشون حرف میزدم.
اونجا بینمون کسی نبود تا دست هرزگی و نامردش رو به طرفم دراز کنه.
همه یه جوری کنار هم مینشستیم و با هم میگفتیم و میخندیدم انگار اهل یه خونه ایم.
ولی وقتی پا گذاشتم اینجا، فهمیدم آدمای رنگا وارنگ با شناسنامه و شخصیت های دیگه ای از هم زیر پوستِ این شهر زندگی میکنن و زندگی همیشه رو لبخند ها کنار هم ثابت نمیمونه.
پام که رسید توی حیاط خاطرات ِ گذشته یکی یکی توی ذهنم ورق خوردن.
" بعد از عقدم با جین، اولین بار سوهی خانم که خواهر بزرگترش بود و مارو دعوت کرد بود و اینجا خواهر و برادراش و همونی رو هم دعوت کرد.
•پارت نهم•
•یاس•
شرایط:۵۰لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
گوشی رو از کیفم درآوردم و تا چشمم به اسم تهیونگ افتاد انگار دنیا رو سرم خراب شد.
رد تماس زدم و گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم توی کیفم، سرم رو که بالا گرفتم متوجه شدم ماشینو جلوی خونه خودشون توقف کرده.
انگار التماسم رو جونگ کوک نتیجه ای نداشت.
امشب توی این خونه و آدمای تو این خونه چی به روزم میاره، اینو دیگه نمیدونم.
برای آخرین بار التماسم رو توی چشمام ریختم و زل زدم بهش، بلاتکلیف، عصبی و پریشون تکیه داده بود به در و منو نگاه میکرد.
وقتی محکم گفت:
جونگ کوک: پياده شو.
فهمیدم به آخر خط رسیدم...امشب همه ادمایی که توی این خونه ان قاضی میشن و من باید بینِ این همه قاضی حرفی برای گفتن و دفاع از خودم داشته باشم.
بی میل و با ترس در رو باز کردم و بی هوا گریه کردم.
زندگی توی یه محله کوچک و همسایه ها و خانواده هایی که با چند بار نشست و برخاست واژه غریبه از بینشون کنار میره و زود با هم صمیمی میشن و به هم اعتماد میکنن چیزی جز اینا بهم یاد ندادن.
یاد ندادن وقتی توی اجتماع بزرگتری میرم نباید به کسی اعتماد کنم.
حقیقا من حتی از جونگ کوک هم میترسیدم.
من دختری بودم که هر روز با دوست صمیمیم و دختر همسایه توی حیاط خونه هامون بازی میکردیم.
خانواده ها همه دوره هم جمع میشدن و با هم از خاطراتشون حرف میزدم.
اونجا بینمون کسی نبود تا دست هرزگی و نامردش رو به طرفم دراز کنه.
همه یه جوری کنار هم مینشستیم و با هم میگفتیم و میخندیدم انگار اهل یه خونه ایم.
ولی وقتی پا گذاشتم اینجا، فهمیدم آدمای رنگا وارنگ با شناسنامه و شخصیت های دیگه ای از هم زیر پوستِ این شهر زندگی میکنن و زندگی همیشه رو لبخند ها کنار هم ثابت نمیمونه.
پام که رسید توی حیاط خاطرات ِ گذشته یکی یکی توی ذهنم ورق خوردن.
" بعد از عقدم با جین، اولین بار سوهی خانم که خواهر بزرگترش بود و مارو دعوت کرد بود و اینجا خواهر و برادراش و همونی رو هم دعوت کرد.
•پارت نهم•
•یاس•
شرایط:۵۰لایک
فالو کردن نویسنده:)
۶.۳k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.