چن پارتی یونگیـــ
Part2
_*حوصله گوش دادن به حرفاشو نداشتم...از یطرف حالم از صداشو ریختش بهممیخورد....دختره پرو فک کرده کیه؟هنوز منو نشناخته!....بدون اینکه چیزی بش بگم از خونه زدم بیرون که از اون فضا دور بشم
+*واقعا فک میکنه میتونه با من دوئل کنه؟ هه، دلم نمیخواد ولی مجبورم از روش همیشگی استفاده کنم...
ساعت تقریبا نه شب بود ک صدای باز شدن در اومد و یونگی وارد خونه شد
_*بی توجه رفتم تو اتاقم و روی میز کارم نشستم که به کارام برسم....
+*با قیافه نگران سریع سمت اتاقش رفتم و دوباره مثل همیشه بدون در زدن رفتم تو...
+پسره ی احمق تا الان کجا بودی؟!
_مهمه؟
+دیوونه ای؟ من تورو بزرگت کردم، دلیل نمیشه ب خاطر دوتا حرف برام بی اهمیت بشی
_اگه حرفات تموم شد برو بیرون میخام رو کارمتمرکز کنم
+چرا انقد با من لجی
_*هیچی نمیگه
+میخای از این خونه برم؟؟! فک کنم اینطوری راحت تری
_موندن یا رفتنت با خودته....
+نظر تو برام مهمه
_موندن یا رفتنت فرقی به حال مننمیکنه.....الان اگه حرفات تموم شد برو بیرون
+چرا ازم فرار میکنی؟ اومدم اینجا چون میخام باهات حرف بزنم. میدونم حوصلمو نداری، ولی قول میدم آخرین باری باشه ک ببینیم. ببین میدونم صبح حرفای قشنگی نزدم، من حالم دست خودم نیست، قرص میخورم. فقط خواستم بگم از حرفام ناراحت نشو
_مهم نیست چی گفتی تو حرفاتو زدی دیگه نه؟....برای بار آخر میگم برو بیردن کار دارم
+*برای اولین بار بغض کرده بودی*
+اوم باشه، موفق باشی*صدای لرزون
_*نمیدونم چرا ولی دلمنمیخاست بغضشو ببینم ولی... ولی نمیتونستم کاریی کنم...عه چی میگی با خودت؟اون دشمنته....
+*بدون اینکه نگاش کنم رفتم تو اتاقم، من چم شده؟ فقط میخاستم با این حرفا دلشو بدست بیارم، ولی جدی جدی بغض کردم...
اصن بهتره کلا از اینجا برم...
_*درست باهاش رفتار کردم؟!...ناراحت شد؟....منچمشده؟اصن.....اصن چرا براممهمه؟.... پفی از روی کلافگی کشیدم و به کارمادامه دادم.....
+*روی تخت دراز کشیدم و ب این فک کردم ک از تصمیمم مطمئنم یا ن، ولی با صدای در از جا پریدم. خودشه؟!
+بله؟!
×خاب بودی؟
+ن *لبخند
×*میشینه کنارت و موهاتو میده پشت گوشت*امروز زیباتر شد شدی!
+ممنونم عزیزم *لبخند
×*دستشو میزاره پشت کمرت و ل.بشو میزاره رو ل.بت
+عااا فک نمیکنم الان موقعش باشه، یونگی هنوز بیداره
×اون بچه؟*خنده*مهم نیست اون سرش تو کار خودشه
+من و تو باهم قرار گذاشتیم ک تا قبل ازدواج اتفاقی نیوفته...
×ولی بیب من تا اونموقع نمیتونم صبر کنم!
+ببخشید عزیزم ولی منم نمیتونم تا قبل از ازدواج کاری کنم
×نترس!....در اون حد پیش نمیرم
+*تا خواستم حرف بزنم صدای در اومد. هوففف واقعا یونگی فرشته نجاتمه...
+اومدم!!
_*احساس کردم باهاش بد رفتار کردم....ولی خودشم همچین خوب رفتار نکرد....فقد میخاستم ببینم حللش خوبه یا نه....رفتم در اتاقش که از لای در صدای پدرمو شنیدم که....ولی من چرا عصبی شدم؟!....درو زدم
+اوه یونگی تویی؟!
_عاا بله خودمم.....پدرم اینجاس؟
+آ.. آرع اینجاس
*عایییش فک کنم فهمید چی شده، اصن ب من چ پدرش هوله*
_*میاد داخل و تعظیم میکنه
پدر:فککنم گفته باشم نباید مزاحم بشی نه؟!
+خب فک کنم دیگه باید برم...
+عاممم ن اتفاقا خوب شد اومدی..
*ی جوری حرف زدم تا بفهمه چی شده
_*برمیگرده روبه ا/ت و یه چشمک میزنه و دوباره برمیگرده و به پدرش نگا میکنه
+*هوففف خدارشکر حداقل یونگی مثل باباش نیس...
یونگی:اوه ببخشید ولی یچیز خیلی مهمی رو باید بهتون بگم
+چی شده؟!
یونگی:*برمیگرده و بهت نگاه میکنه*میشه بری تو اتاقم منتظر بمونی تا بیام؟!.....به کمکت نیاز دارم
+*لبخندی از خوشحالی زدم، انگار از زندان آزاد شدم*
+بله، چرا ک ن
+رامو کج کردم و سمت اتاقش رفتم
پدر:این چه خبریه که بخاطرش مزاحمم شدی؟!
یونگی:درمورد شرکته.....
شرط هارا برسانی اید
50 لایک 20 کامنت
ات=@kim_rn
یونگی و بابای یونگی=@misoo_568
ینی دیالوگای ات و آر ان نوشت و دیالوگای یونگی و باباشو میسو
_*حوصله گوش دادن به حرفاشو نداشتم...از یطرف حالم از صداشو ریختش بهممیخورد....دختره پرو فک کرده کیه؟هنوز منو نشناخته!....بدون اینکه چیزی بش بگم از خونه زدم بیرون که از اون فضا دور بشم
+*واقعا فک میکنه میتونه با من دوئل کنه؟ هه، دلم نمیخواد ولی مجبورم از روش همیشگی استفاده کنم...
ساعت تقریبا نه شب بود ک صدای باز شدن در اومد و یونگی وارد خونه شد
_*بی توجه رفتم تو اتاقم و روی میز کارم نشستم که به کارام برسم....
+*با قیافه نگران سریع سمت اتاقش رفتم و دوباره مثل همیشه بدون در زدن رفتم تو...
+پسره ی احمق تا الان کجا بودی؟!
_مهمه؟
+دیوونه ای؟ من تورو بزرگت کردم، دلیل نمیشه ب خاطر دوتا حرف برام بی اهمیت بشی
_اگه حرفات تموم شد برو بیرون میخام رو کارمتمرکز کنم
+چرا انقد با من لجی
_*هیچی نمیگه
+میخای از این خونه برم؟؟! فک کنم اینطوری راحت تری
_موندن یا رفتنت با خودته....
+نظر تو برام مهمه
_موندن یا رفتنت فرقی به حال مننمیکنه.....الان اگه حرفات تموم شد برو بیرون
+چرا ازم فرار میکنی؟ اومدم اینجا چون میخام باهات حرف بزنم. میدونم حوصلمو نداری، ولی قول میدم آخرین باری باشه ک ببینیم. ببین میدونم صبح حرفای قشنگی نزدم، من حالم دست خودم نیست، قرص میخورم. فقط خواستم بگم از حرفام ناراحت نشو
_مهم نیست چی گفتی تو حرفاتو زدی دیگه نه؟....برای بار آخر میگم برو بیردن کار دارم
+*برای اولین بار بغض کرده بودی*
+اوم باشه، موفق باشی*صدای لرزون
_*نمیدونم چرا ولی دلمنمیخاست بغضشو ببینم ولی... ولی نمیتونستم کاریی کنم...عه چی میگی با خودت؟اون دشمنته....
+*بدون اینکه نگاش کنم رفتم تو اتاقم، من چم شده؟ فقط میخاستم با این حرفا دلشو بدست بیارم، ولی جدی جدی بغض کردم...
اصن بهتره کلا از اینجا برم...
_*درست باهاش رفتار کردم؟!...ناراحت شد؟....منچمشده؟اصن.....اصن چرا براممهمه؟.... پفی از روی کلافگی کشیدم و به کارمادامه دادم.....
+*روی تخت دراز کشیدم و ب این فک کردم ک از تصمیمم مطمئنم یا ن، ولی با صدای در از جا پریدم. خودشه؟!
+بله؟!
×خاب بودی؟
+ن *لبخند
×*میشینه کنارت و موهاتو میده پشت گوشت*امروز زیباتر شد شدی!
+ممنونم عزیزم *لبخند
×*دستشو میزاره پشت کمرت و ل.بشو میزاره رو ل.بت
+عااا فک نمیکنم الان موقعش باشه، یونگی هنوز بیداره
×اون بچه؟*خنده*مهم نیست اون سرش تو کار خودشه
+من و تو باهم قرار گذاشتیم ک تا قبل ازدواج اتفاقی نیوفته...
×ولی بیب من تا اونموقع نمیتونم صبر کنم!
+ببخشید عزیزم ولی منم نمیتونم تا قبل از ازدواج کاری کنم
×نترس!....در اون حد پیش نمیرم
+*تا خواستم حرف بزنم صدای در اومد. هوففف واقعا یونگی فرشته نجاتمه...
+اومدم!!
_*احساس کردم باهاش بد رفتار کردم....ولی خودشم همچین خوب رفتار نکرد....فقد میخاستم ببینم حللش خوبه یا نه....رفتم در اتاقش که از لای در صدای پدرمو شنیدم که....ولی من چرا عصبی شدم؟!....درو زدم
+اوه یونگی تویی؟!
_عاا بله خودمم.....پدرم اینجاس؟
+آ.. آرع اینجاس
*عایییش فک کنم فهمید چی شده، اصن ب من چ پدرش هوله*
_*میاد داخل و تعظیم میکنه
پدر:فککنم گفته باشم نباید مزاحم بشی نه؟!
+خب فک کنم دیگه باید برم...
+عاممم ن اتفاقا خوب شد اومدی..
*ی جوری حرف زدم تا بفهمه چی شده
_*برمیگرده روبه ا/ت و یه چشمک میزنه و دوباره برمیگرده و به پدرش نگا میکنه
+*هوففف خدارشکر حداقل یونگی مثل باباش نیس...
یونگی:اوه ببخشید ولی یچیز خیلی مهمی رو باید بهتون بگم
+چی شده؟!
یونگی:*برمیگرده و بهت نگاه میکنه*میشه بری تو اتاقم منتظر بمونی تا بیام؟!.....به کمکت نیاز دارم
+*لبخندی از خوشحالی زدم، انگار از زندان آزاد شدم*
+بله، چرا ک ن
+رامو کج کردم و سمت اتاقش رفتم
پدر:این چه خبریه که بخاطرش مزاحمم شدی؟!
یونگی:درمورد شرکته.....
شرط هارا برسانی اید
50 لایک 20 کامنت
ات=@kim_rn
یونگی و بابای یونگی=@misoo_568
ینی دیالوگای ات و آر ان نوشت و دیالوگای یونگی و باباشو میسو
۳۶.۹k
۱۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.