چند پارتی یونگیـــ
Part3
*¹⁰مین بعد
_*بلخره از شر پدرم خلاص شدم...واقعن زیادی غرغر میکرد...رفتم تو اتاق که دیدم ا/ت نشسته داره با لبتابم ور میرع
+اومدی؟! فک کنم باید برات جبران کنم. چون ی جورایی نجاتم دادی*لبخند
+واسه همین ی سری از کاراتو انجام دادم...
یونگی:چون دلم واست سوخت نجاتت دادم.....تو از کارایه من سر درمیاری اصن؟!
+اوی اوی اوی من رشتم کامپیوتر بود*چپ چپ نگاه کردن
+خب چیزی نمیخای بهم بگی؟! *چشماشو ریز کرد
_چی مثلن؟!
+نمیدونم، مثلا بخوای بهم بگی باهم دوس باشیم دیگه لج نکنیم*کیوت
_میخاستم بگم ولی چون کیوت شدی نمیگم.....از دخترای کیوت خوشم نمیاد!*خنده
+اوی بچه من همسن مادرتم ب من میگی کیوت؟ *کیوت
_من بچم؟ببخشیداا ولی نمیشه لقب خودتو رو دیگران بزاریی
+یااا من ده سال ازت بزگترم
_سن فقد عدده
+میگم دیگه تو در اصل دو سالته...
_من؟*خنده*شاید از نظر سن ازم بزرگتر باشی ولی از نظر علقی نچ
+باشه بابا تو خوبی*حالت قهر
+بابات خوابش برد؟!
یونگی:عاره فککنم
+خب فک کنم امشب باید اتاق مهمان بخوابم. کاری باهام نداری؟!
_چرا اتاق مهمان؟
+نکنه انتظار داری برم بغل بابات بخوابم ها؟*دست ب کمر
_من اینجا روحم؟
_اینجایی که نشستی راحت نیس؟
+میخوای اینجا رو تخت تو بخوابم؟! بعد اون وقت تو کجا بخوابی؟ *چشاشو ریز کرد
_*نزدیکت میشه و خم میشه*رو تخت؟
+اوه اوه اوه تو کی انقد بزگ شدی ها؟ *خنده
_وقتی شما تو اتاقت بودی*خنده
+او یادم باشه ده تنهات نزارم، یهو خیلی بزگ شدی... خب دیگه شوخی بسه، فردا باید بری مدرسه؟ *سعی میکنه نخنده
یونگی:مسخره....الان زمان بخورو بخابمهه
+هار هار هار توعم ک فقط بخور و بخواب، خب دیگه من برم بخوابم تا اینجا بی هوش نشدم...
_*درو قفل میکنه و کلیدو از پنجره میندازه بیرون*حللا چطلو میخای بری؟
+دیوونه میدونی بابات چی فک میکنه؟
+تا دو دیقه پیش داشتی قورتم میدادی
_دو دیقه پیش با الان خیلی فرق میکنه
_هر فکری میخاد بکنه مگه نمتونم با مامانم بخابم؟
+هعی، ینی انقد پیر شدم ک من و جای مامانت میبینی؟ *چشاشو ریز کرد
_پس بگم دوص دختر آیندم؟
+دیگه جدا از قد و هیکلت زبونتم خیلی رشد کرده...
+باشه بابا بگیر بخواب منم میرم رو کاناپه
_نه کنار خودم میخابی
+اصن هرجااااا فقط بزار بخوابم منم*رو تخت ولو شد
_*خبلی بامزه بود....یکی مثل پدر من ارزششو نداشت...چراغارو خاموش کردم و کنارش دراز کشیدم...
_*لپتو بوس میکنه*شب بخیر...
+شب بخیر پسر کوچولوم...
+*ساعت نزدیک چهار صبح بود ک با نوازشای یکی بیدار شدم، بعد حالا ب من میگه بیدارش نکنم رو خابش حساسه...
+چیشده؟! *خوابآلود
_عاا بیدار شدی؟*لبخند
+یااا چرا بیدارم کردییی
_ببینم تو قصه عم بلدی بگی؟
+متاسفانه بچه بزگ نکردم بلد باشم... چطور؟!
_*چشاشو میبنده*میشنوم
+ی روز ی مامانه بود ک خیلی خسته بود، پیش بچش میخابه ک بچش بیدارش میکنه و ازش میخاد براش قصه بگه. مامانه هم از عصبانیت بچشو زنده زنده قورت میده...
_چه مادر بی رحمی*خنده
_اینو به بچت بگی فک نمیکنی بترسه؟
+فک نمیکنی من همون مادر قصه هم؟!
+پس تا قورتت ندادم بخاب...
_میخای قورتم بدی؟*خنده*فک نمیکنی زیادی واسه قورت دادن من کوچیکی؟
+اگ ذره ذره بخورمت کمم هستی...
_از این لحاظ بهش فک نکرده بودم...
+*یهو از جام پریدم
+عاییییییش بابات کجاسسس
_بابام؟احتمالن رفته شرکت
+ای خدااااا از دست تو چیکار کنمممم، مگه ساعت چندههه
_ساعت نزدیک پنجه...چرا؟
+بچه تو باشگاه نمیری؟ باشگام دیر شد بچههه
+*رفتم سمت در ولی قفل بود
+بگو ک ی کلید دیگه هم داری...
_ندارم
+الان چیکار کنیم...
_نمیدونم...
+جدی جدی نداری یا داری اذیتم میکنی؟...
_دارم ولی نمیدم
+توروخدا خاهش میکنم درو باز کننن
_چرا؟
+خب چرا درو باز نکنیییی. باشگام دیر شد بچههه
_*کلید رو از تو کشو درمیاره و پرت میکنه سمتت*کیی میرسونت؟
+خودم میرم. میای توهم؟
_نه....من میرسونمت
+هرجور دوست داری...
+*رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم ک نامه رو تخت دیدم
*نامه
سلام بیب، شب ب مهمونی داریم برای آشنایی با همسرم، یعنی تو...
+فاک....
+رفتم دم در اتاق یونگی
+آماده ای؟
_عاره بریم
+*تو ماشین
_تو باشگاه عم میرفتی؟
+*نگاه چصکی
+بیست ساله میرم باشگاه...
+موقعی ک من شروع کردم باشگاه رفتن تو هشت سالت بود بچه...
_اوو مادر آیندم باشگاه عم میره*خنده
+میشه نگی مادر آینده؟...
+*واقعن نمیدونم چ گناهی کردم ک قراره با پدر این بدبخت ازدواج کنم...
_بگم زن بابام؟*خنده
+*هیچ حرفی نزدم، قشنگ با این حرفش رید بهم...
*دقایقی بعد
+همینجاس پیاده میشم...
_*نگه میداره*تموم بگو خودم بیام دنبالت
+اوک
دیالوگای ات و من نوشتم دیالوگای یونگی و میسو
پیج میسو @misoo_568
*¹⁰مین بعد
_*بلخره از شر پدرم خلاص شدم...واقعن زیادی غرغر میکرد...رفتم تو اتاق که دیدم ا/ت نشسته داره با لبتابم ور میرع
+اومدی؟! فک کنم باید برات جبران کنم. چون ی جورایی نجاتم دادی*لبخند
+واسه همین ی سری از کاراتو انجام دادم...
یونگی:چون دلم واست سوخت نجاتت دادم.....تو از کارایه من سر درمیاری اصن؟!
+اوی اوی اوی من رشتم کامپیوتر بود*چپ چپ نگاه کردن
+خب چیزی نمیخای بهم بگی؟! *چشماشو ریز کرد
_چی مثلن؟!
+نمیدونم، مثلا بخوای بهم بگی باهم دوس باشیم دیگه لج نکنیم*کیوت
_میخاستم بگم ولی چون کیوت شدی نمیگم.....از دخترای کیوت خوشم نمیاد!*خنده
+اوی بچه من همسن مادرتم ب من میگی کیوت؟ *کیوت
_من بچم؟ببخشیداا ولی نمیشه لقب خودتو رو دیگران بزاریی
+یااا من ده سال ازت بزگترم
_سن فقد عدده
+میگم دیگه تو در اصل دو سالته...
_من؟*خنده*شاید از نظر سن ازم بزرگتر باشی ولی از نظر علقی نچ
+باشه بابا تو خوبی*حالت قهر
+بابات خوابش برد؟!
یونگی:عاره فککنم
+خب فک کنم امشب باید اتاق مهمان بخوابم. کاری باهام نداری؟!
_چرا اتاق مهمان؟
+نکنه انتظار داری برم بغل بابات بخوابم ها؟*دست ب کمر
_من اینجا روحم؟
_اینجایی که نشستی راحت نیس؟
+میخوای اینجا رو تخت تو بخوابم؟! بعد اون وقت تو کجا بخوابی؟ *چشاشو ریز کرد
_*نزدیکت میشه و خم میشه*رو تخت؟
+اوه اوه اوه تو کی انقد بزگ شدی ها؟ *خنده
_وقتی شما تو اتاقت بودی*خنده
+او یادم باشه ده تنهات نزارم، یهو خیلی بزگ شدی... خب دیگه شوخی بسه، فردا باید بری مدرسه؟ *سعی میکنه نخنده
یونگی:مسخره....الان زمان بخورو بخابمهه
+هار هار هار توعم ک فقط بخور و بخواب، خب دیگه من برم بخوابم تا اینجا بی هوش نشدم...
_*درو قفل میکنه و کلیدو از پنجره میندازه بیرون*حللا چطلو میخای بری؟
+دیوونه میدونی بابات چی فک میکنه؟
+تا دو دیقه پیش داشتی قورتم میدادی
_دو دیقه پیش با الان خیلی فرق میکنه
_هر فکری میخاد بکنه مگه نمتونم با مامانم بخابم؟
+هعی، ینی انقد پیر شدم ک من و جای مامانت میبینی؟ *چشاشو ریز کرد
_پس بگم دوص دختر آیندم؟
+دیگه جدا از قد و هیکلت زبونتم خیلی رشد کرده...
+باشه بابا بگیر بخواب منم میرم رو کاناپه
_نه کنار خودم میخابی
+اصن هرجااااا فقط بزار بخوابم منم*رو تخت ولو شد
_*خبلی بامزه بود....یکی مثل پدر من ارزششو نداشت...چراغارو خاموش کردم و کنارش دراز کشیدم...
_*لپتو بوس میکنه*شب بخیر...
+شب بخیر پسر کوچولوم...
+*ساعت نزدیک چهار صبح بود ک با نوازشای یکی بیدار شدم، بعد حالا ب من میگه بیدارش نکنم رو خابش حساسه...
+چیشده؟! *خوابآلود
_عاا بیدار شدی؟*لبخند
+یااا چرا بیدارم کردییی
_ببینم تو قصه عم بلدی بگی؟
+متاسفانه بچه بزگ نکردم بلد باشم... چطور؟!
_*چشاشو میبنده*میشنوم
+ی روز ی مامانه بود ک خیلی خسته بود، پیش بچش میخابه ک بچش بیدارش میکنه و ازش میخاد براش قصه بگه. مامانه هم از عصبانیت بچشو زنده زنده قورت میده...
_چه مادر بی رحمی*خنده
_اینو به بچت بگی فک نمیکنی بترسه؟
+فک نمیکنی من همون مادر قصه هم؟!
+پس تا قورتت ندادم بخاب...
_میخای قورتم بدی؟*خنده*فک نمیکنی زیادی واسه قورت دادن من کوچیکی؟
+اگ ذره ذره بخورمت کمم هستی...
_از این لحاظ بهش فک نکرده بودم...
+*یهو از جام پریدم
+عاییییییش بابات کجاسسس
_بابام؟احتمالن رفته شرکت
+ای خدااااا از دست تو چیکار کنمممم، مگه ساعت چندههه
_ساعت نزدیک پنجه...چرا؟
+بچه تو باشگاه نمیری؟ باشگام دیر شد بچههه
+*رفتم سمت در ولی قفل بود
+بگو ک ی کلید دیگه هم داری...
_ندارم
+الان چیکار کنیم...
_نمیدونم...
+جدی جدی نداری یا داری اذیتم میکنی؟...
_دارم ولی نمیدم
+توروخدا خاهش میکنم درو باز کننن
_چرا؟
+خب چرا درو باز نکنیییی. باشگام دیر شد بچههه
_*کلید رو از تو کشو درمیاره و پرت میکنه سمتت*کیی میرسونت؟
+خودم میرم. میای توهم؟
_نه....من میرسونمت
+هرجور دوست داری...
+*رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم ک نامه رو تخت دیدم
*نامه
سلام بیب، شب ب مهمونی داریم برای آشنایی با همسرم، یعنی تو...
+فاک....
+رفتم دم در اتاق یونگی
+آماده ای؟
_عاره بریم
+*تو ماشین
_تو باشگاه عم میرفتی؟
+*نگاه چصکی
+بیست ساله میرم باشگاه...
+موقعی ک من شروع کردم باشگاه رفتن تو هشت سالت بود بچه...
_اوو مادر آیندم باشگاه عم میره*خنده
+میشه نگی مادر آینده؟...
+*واقعن نمیدونم چ گناهی کردم ک قراره با پدر این بدبخت ازدواج کنم...
_بگم زن بابام؟*خنده
+*هیچ حرفی نزدم، قشنگ با این حرفش رید بهم...
*دقایقی بعد
+همینجاس پیاده میشم...
_*نگه میداره*تموم بگو خودم بیام دنبالت
+اوک
دیالوگای ات و من نوشتم دیالوگای یونگی و میسو
پیج میسو @misoo_568
۳۹.۸k
۱۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.