چند پارتی یونگیـــ4
Part4
+*بدون اینکه نگاش کنم پیاده شدم و رفتم جیم...
*ساعاتی بعد....
+*خستمممممممممم. تازه باید امشب مهمون داریم بکنم اونم مهمون داریه شوهر آیندم، عوققق
بزا زنگ بزنم ب اون بچه
*مکالمه
+سلام بچه
_سلام زن بابا
+هوفففف، مثلا قرار بود بیای دنبالم
_عاا...خب یه چن دیقه منتظر باش زود میامم
+باوشه
*دقایقی بعد
_*زنگ میزنه به ا/ت*اومدم بیاا
+اوک
*دقایقی بعد تو ماشین
_زن بابا میدونستی امشب مهمون داریم؟
+عاقا چیکار کنم زن بابا صدام نکنی*عصبی
_بدت میاد؟
+اصن خیلی خوشم میاد با بابای پیرع هَوَلت ازدواج کنم!!... *تمسخر
_هوی اجازه نداری به بابام توهین کنیاا
+چشممم چون شما گفتی دیگه اصن حرف نمیزنم...
_چه مامان حرف گوش کنییی
+...
_قهری؟
+...
_داشتم شوخی میکردمم
+...
+اگ رگ خوابمو بدونی میفهمی چجوری آشتیم بدی...
_چیکار کنمم؟
+یااا من پنج ساله دارم باهات زندگی میکنم هنوز نمیدونی نقطه ضعفم چیه؟!
_نه
+هوففف ولش کن
_بگو تا بدونم
+میخای بدونی چیکار...
_کاری کنم با بابام ازدواج نکنی؟!
+میتونی؟...
_کار سختی نیست
+مثلا چیجوری؟
_بعدا میگم...
+ببینیم چیکار میکنی...
_*نمیدونم ولی دلم میخاست کمکش کنم....کمک که نه،دلم نمیخاست با پدرم ازدواج کنه....نمیدونم چجوری ولی میخام جلوی این ازدواج رو بگیرم به هرقیمتی که شده...
+*شب مهمونی
+*ب اجبار اون پیرمرد ی لباس سفید پوشیدم و رفتم پایین
+سلام...
*دقایقی بعد
+*حوصلم سر رفت فاخخخخخ. چیکار کنم حالااا
+*چقد چرت و پرت میگنننن
_*مهمونیه مزخرفی بخاطر همین بلن شدم و بدون اینکه چیزی بگم رفتم تو اتاقم...
+*بی معرفت رفت تو اتاقش...
اصن حالا ک اینطوری منم میرم...
+خب فک نکنم نیاز باشه بمونم، فعلا عزیزم
×کجا؟
+فک نکنم نیاز باشه بمونم... تازه فک کنم یونگی کارم داشت
×بعدن برو ببین چیکارت داره....اینا بخاطر تو اومدن نمیشه که بری
+آخه یونگی...
×بعدن بهش کمک کن
+عااا ن من یونگی و میشناسم حتما ی چیزیش بوده...
×یاا عزیزم.....اونو ولش کن
+هوففف... فقط بهش سر میزنم میام...
×فقد زود بیا
+باش
+*سریع پریدم تو اتاق یونگی
+خیلی عاشگالی کاثافت چرا یهو گذاشتیم رفتی، اصن بزا اینا برن اون موقس ک باید انتخاب کنی
«یا جونت، یا کونت»
_من رفتم چون برای دیدن من نیومده بودن*پوکر
_اونا بخاطر تو اومدن نه من
+عاشگال خب نمیگی الان حرف کم بیارم چیکار کنم، حوصلمم سر رفت تازه. تو جواب گویی؟...
_نه چون مشکل خودته
+*ریز کردن چشم*
+حالا اینا ک میرن...
شرط هارا برسانی اید
50 لایک 20 کامنت
ات=@kim_rn
یونگی و بابای یونگی=@park_misoo
ینی دیالوگای ات و آر ان نوشت و دیالوگای یونگی و باباشو میسو
گزارش شد دوباره گزاشتم
+*بدون اینکه نگاش کنم پیاده شدم و رفتم جیم...
*ساعاتی بعد....
+*خستمممممممممم. تازه باید امشب مهمون داریم بکنم اونم مهمون داریه شوهر آیندم، عوققق
بزا زنگ بزنم ب اون بچه
*مکالمه
+سلام بچه
_سلام زن بابا
+هوفففف، مثلا قرار بود بیای دنبالم
_عاا...خب یه چن دیقه منتظر باش زود میامم
+باوشه
*دقایقی بعد
_*زنگ میزنه به ا/ت*اومدم بیاا
+اوک
*دقایقی بعد تو ماشین
_زن بابا میدونستی امشب مهمون داریم؟
+عاقا چیکار کنم زن بابا صدام نکنی*عصبی
_بدت میاد؟
+اصن خیلی خوشم میاد با بابای پیرع هَوَلت ازدواج کنم!!... *تمسخر
_هوی اجازه نداری به بابام توهین کنیاا
+چشممم چون شما گفتی دیگه اصن حرف نمیزنم...
_چه مامان حرف گوش کنییی
+...
_قهری؟
+...
_داشتم شوخی میکردمم
+...
+اگ رگ خوابمو بدونی میفهمی چجوری آشتیم بدی...
_چیکار کنمم؟
+یااا من پنج ساله دارم باهات زندگی میکنم هنوز نمیدونی نقطه ضعفم چیه؟!
_نه
+هوففف ولش کن
_بگو تا بدونم
+میخای بدونی چیکار...
_کاری کنم با بابام ازدواج نکنی؟!
+میتونی؟...
_کار سختی نیست
+مثلا چیجوری؟
_بعدا میگم...
+ببینیم چیکار میکنی...
_*نمیدونم ولی دلم میخاست کمکش کنم....کمک که نه،دلم نمیخاست با پدرم ازدواج کنه....نمیدونم چجوری ولی میخام جلوی این ازدواج رو بگیرم به هرقیمتی که شده...
+*شب مهمونی
+*ب اجبار اون پیرمرد ی لباس سفید پوشیدم و رفتم پایین
+سلام...
*دقایقی بعد
+*حوصلم سر رفت فاخخخخخ. چیکار کنم حالااا
+*چقد چرت و پرت میگنننن
_*مهمونیه مزخرفی بخاطر همین بلن شدم و بدون اینکه چیزی بگم رفتم تو اتاقم...
+*بی معرفت رفت تو اتاقش...
اصن حالا ک اینطوری منم میرم...
+خب فک نکنم نیاز باشه بمونم، فعلا عزیزم
×کجا؟
+فک نکنم نیاز باشه بمونم... تازه فک کنم یونگی کارم داشت
×بعدن برو ببین چیکارت داره....اینا بخاطر تو اومدن نمیشه که بری
+آخه یونگی...
×بعدن بهش کمک کن
+عااا ن من یونگی و میشناسم حتما ی چیزیش بوده...
×یاا عزیزم.....اونو ولش کن
+هوففف... فقط بهش سر میزنم میام...
×فقد زود بیا
+باش
+*سریع پریدم تو اتاق یونگی
+خیلی عاشگالی کاثافت چرا یهو گذاشتیم رفتی، اصن بزا اینا برن اون موقس ک باید انتخاب کنی
«یا جونت، یا کونت»
_من رفتم چون برای دیدن من نیومده بودن*پوکر
_اونا بخاطر تو اومدن نه من
+عاشگال خب نمیگی الان حرف کم بیارم چیکار کنم، حوصلمم سر رفت تازه. تو جواب گویی؟...
_نه چون مشکل خودته
+*ریز کردن چشم*
+حالا اینا ک میرن...
شرط هارا برسانی اید
50 لایک 20 کامنت
ات=@kim_rn
یونگی و بابای یونگی=@park_misoo
ینی دیالوگای ات و آر ان نوشت و دیالوگای یونگی و باباشو میسو
گزارش شد دوباره گزاشتم
۳۱.۱k
۲۲ دی ۱۴۰۲