فیک زندگی جدید پارت ۱۱
فیک زندگی جدید پارت ۱۱
_لینو
لینو: بله
_هان چش شده چرا با رفتن هانا اینجوری شده
لینو: خبب همون جور که شما میخواستید و رفت بودید سفر کاری هانا و هان با هم بودن و الان که هانا رفته هان حالش بده
*قربان اقای کیم اومده
_چی اینجا؟
*بله خیلی هم عصبانیه
لینو: کی اومده؟
_بابای هانا
+هانااااااا
_چخبرته
+به هانا بگو بیاد
_چرا بیاد اصلا اینجا چیکار میکنی
+خودتو نزن به اون راه دیشب بهت زنگ زدم و برداشتی
_نمیدونم چی میگی ولی هانا اینجا نیست
+فکر کردی من خرم و حرفت رو باور میکنم
_خب اگه میخوای بیا بالا و همه جا رو بگرد و اگه هانا رو دیدی میتونی ببریش
ویو لینو
با حرفایی که میزدن فهمیدم که هانا گوشی رو برداشته بود و بخاطر همین هم الان رفته رفتیم تو و همه جا رو بهش نشون دادیم اما هیجا هانا نبود و بهش ثابت شد که هانا واقعا اینجا نیست
_پس هانا کجااااسست
لینو: دیشب اون کسی که جواب تلفن رو داد هانا بود الانم از اینجا رفته
با این حرف عصبانی تر شد و رفت
میسو: هانا
هانا:.........
میسو: هانا بابات داره میاد اینجا
هانا: چی
میسو: رفته بود خونه بابات و الان داره میاد اینجا
هانا: از کجا فهمیده من اینجام من به هیشکی نگفتم
میسو: اینارو ولش کن برو یه جا قایم شو
_درو باز کننننننن
میسو: سلام اقای کیم
_سریع به هانا بگو بیاد
میسو: هانا؟ هانا که اینجا نیست
_من نه وقت دارم نه اعصاب بگو بیاد
میسو: خب وقتی اینجا نیست یعنی نیست دیگه
_برو اونور
میسو: تو نمیتونی بیایی تو خونه من
_هاناااااا
ویو میسو
میدونستم الان میتونه هانا رو پیدا کنه و خوشبختانه یکی از همسایه ما پلیسه و این موقه ها برمیگرده و رفتم تو راه رو که خودش اومد
*اتفاقی افتاده؟
میسو: خوب شد اومدین اقای پارک
ایشون رو از خونه من بندازید بیرون
ویو راوی
به کلی بدبختی بالاخره تونستن بندازنش بیرون و میسو در رو بست و رفت پیش هانا و با قیافه گره کردش مواجه شد
میسو: هانا خوبی
هانا: ببخشید
میسو: اشکال نداره*بغل*
_کجا میری
لینو: میرم پیش هان
_باش
ویو لینو
رفتم بالا تو اتاق پیش هان از وقتی هانا رفته فقط تو اتاقشه و روی تخت نشسته و پاهاش رو بغل کرده و تکون هم نمیخوره و فقط گریه میکنه و بعد قطع میشه هیچی نمیتونست حال و هوای هان رو عوض کنه تنها چیزی که حالش خوب میشد این بود که هانا دوباره برگرده رفتم بغلش نشستم و بغلش کردم که یهو به در نگاه کرد و چشماش گرد شده بود
هان: لینو
لینو: ها چیشده
هان: اون هاناعه برگشته
لینو: هانا؟ اون فقط دره
هان: اما اون اینجا وایساده هانا
لینو: بشین کسی اینجا نیست
روی تخت دراز کشید و پتو رو انداختم روش تا بخوابه و رفتم پایین
_حالش خوبه
لینو: نه بدترم شده همش هانا رو میبینه
_واقعا
لینو: اره باید یه کاری کنیم
_لینو
لینو: بله
_هان چش شده چرا با رفتن هانا اینجوری شده
لینو: خبب همون جور که شما میخواستید و رفت بودید سفر کاری هانا و هان با هم بودن و الان که هانا رفته هان حالش بده
*قربان اقای کیم اومده
_چی اینجا؟
*بله خیلی هم عصبانیه
لینو: کی اومده؟
_بابای هانا
+هانااااااا
_چخبرته
+به هانا بگو بیاد
_چرا بیاد اصلا اینجا چیکار میکنی
+خودتو نزن به اون راه دیشب بهت زنگ زدم و برداشتی
_نمیدونم چی میگی ولی هانا اینجا نیست
+فکر کردی من خرم و حرفت رو باور میکنم
_خب اگه میخوای بیا بالا و همه جا رو بگرد و اگه هانا رو دیدی میتونی ببریش
ویو لینو
با حرفایی که میزدن فهمیدم که هانا گوشی رو برداشته بود و بخاطر همین هم الان رفته رفتیم تو و همه جا رو بهش نشون دادیم اما هیجا هانا نبود و بهش ثابت شد که هانا واقعا اینجا نیست
_پس هانا کجااااسست
لینو: دیشب اون کسی که جواب تلفن رو داد هانا بود الانم از اینجا رفته
با این حرف عصبانی تر شد و رفت
میسو: هانا
هانا:.........
میسو: هانا بابات داره میاد اینجا
هانا: چی
میسو: رفته بود خونه بابات و الان داره میاد اینجا
هانا: از کجا فهمیده من اینجام من به هیشکی نگفتم
میسو: اینارو ولش کن برو یه جا قایم شو
_درو باز کننننننن
میسو: سلام اقای کیم
_سریع به هانا بگو بیاد
میسو: هانا؟ هانا که اینجا نیست
_من نه وقت دارم نه اعصاب بگو بیاد
میسو: خب وقتی اینجا نیست یعنی نیست دیگه
_برو اونور
میسو: تو نمیتونی بیایی تو خونه من
_هاناااااا
ویو میسو
میدونستم الان میتونه هانا رو پیدا کنه و خوشبختانه یکی از همسایه ما پلیسه و این موقه ها برمیگرده و رفتم تو راه رو که خودش اومد
*اتفاقی افتاده؟
میسو: خوب شد اومدین اقای پارک
ایشون رو از خونه من بندازید بیرون
ویو راوی
به کلی بدبختی بالاخره تونستن بندازنش بیرون و میسو در رو بست و رفت پیش هانا و با قیافه گره کردش مواجه شد
میسو: هانا خوبی
هانا: ببخشید
میسو: اشکال نداره*بغل*
_کجا میری
لینو: میرم پیش هان
_باش
ویو لینو
رفتم بالا تو اتاق پیش هان از وقتی هانا رفته فقط تو اتاقشه و روی تخت نشسته و پاهاش رو بغل کرده و تکون هم نمیخوره و فقط گریه میکنه و بعد قطع میشه هیچی نمیتونست حال و هوای هان رو عوض کنه تنها چیزی که حالش خوب میشد این بود که هانا دوباره برگرده رفتم بغلش نشستم و بغلش کردم که یهو به در نگاه کرد و چشماش گرد شده بود
هان: لینو
لینو: ها چیشده
هان: اون هاناعه برگشته
لینو: هانا؟ اون فقط دره
هان: اما اون اینجا وایساده هانا
لینو: بشین کسی اینجا نیست
روی تخت دراز کشید و پتو رو انداختم روش تا بخوابه و رفتم پایین
_حالش خوبه
لینو: نه بدترم شده همش هانا رو میبینه
_واقعا
لینو: اره باید یه کاری کنیم
۶.۳k
۲۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.