فیک زندگی جدید پارت۱۰
فیک زندگی جدید پارت۱۰
ویو هانا
شب شده بود و همه خواب بودم و من خوابم نمیبرد رفتم پایین دیدم بابا گوشیش رو اپن و سایلنته و وقتی روش رو خوندم فامیلی من روش نوشته شده بود و فهمیدم اونه و برداشتم اما حرف نزدم
من فردا میام و هانا رو با خودم میبرم اگه بخوایین مقاومت کنید براتون بد تموممیشه
هانا:با شنیدن این حرف بغضم گرفت نمیدونستم چیکار کنم تنم به لرزش افتاده بود چون اگه اون بخواد یکاری بکنه میکنه و اینجا دیگه برام امن نبود و رفتم بالا و یه نامه واسه هان نوشتم و توی اتاقم گذاشتم و وسایلام رو جمع کردم و رفتم خونه میسو وقت نداشتم بهش بگم که دارم میام پیشش رسیدم و زنگ در رو زدم در رو باز کرد
میسو:هانا تواینجا چیکار میکنی
هانا: یهو گریم گرفت و رفتم بغلش کردم و فقط بغلش کردم به میسو گفته بودم با هانم
میسو:هانا چرا گریه میکنی
ویو میسو
ساعت طرفای سه صبح بود ولی من خوابمنمیبرد و بیدار بودم که یهو زنگ در خونه اومد رفتم باز کردم دیدم هانا و یهو گریش گرفت و برای اینکه صدای گریش تو راه رو نره درو بستم و بغلش کردبعد از چند دقیقه تو بغلم خوابش برد بلندش کردم و بردمش تو اتاق و بغل خودم دراز کشید و بغلش کردم
ویو هان
صبح شد و بلند شدم و رفتم سمت اتاق هانا و در رو باز کردم اما نبود برام عجیبب ود که انقدر زود بیدار شده بود رفتم پایین تو حال هم نبود و رفتم تو اشپزخونه اونجا هم نبود و رفتم تو حموم اما اونجا هم نبود برام خیلی عجیب بود فکر کردم رفته جای مخفی رفتم اونجا اما اونجا هم نبود عین دیوونه ها همه جای خونه رو زیر و رو کردم اما هانا هیجا نبود و رفتم تو اتاقش که چشمم به یه کاغذ خورد و برش دلشتم و شروع کردم به خوندن
هان از اینکه اومدی تو زندگیم و حس واقعی عشق رو بهم فهموندی ازت ممنونم توخاطره های خوبی برای من ساختی ولی فکر کنم دیگه الان پایان من و توعه زندگی من نمیزاره که من و تو به هم برسیم من از اینجا میرم تا تو به خوبی زندگی کنی و نمیخوام نه به تو نه به لینو و نه به بابا سدمه ای ببینه من بدون تو نمیتونم زندگی کنم اما تو به خوبی بدون من زندگی کن دوست دارم
ویوراوی
هان با خوندن این نامه اشکاش سرازیر شدو نامه رو تا جایی که میتونست پاره کرد و پرت کرد و فقط گریه میکرد که یهو گریه هاش به فریاد و زجه زدن تبدیل شدواین باعث نگرانی لینو شد و لینو اومد پیشش ولی اون فقط داشت گریه میکرد
ویو لینو
ازاتاقم اومدم بیرون که دیدم یه صدایی از اتاق هانا میاد رفتم دیدم هان اونجا نشسته و داره گریه میکنه رفتم بغلش کردو نمیدونستم چیشده بود و یه کاغذ تیکه تیکه بغلش بود تاجایی که تونستم مثلپازل به هم وصلش کردم و خوندمش وفهمیدم که چرا داره گریه میکنه و رفتم محکم بغلش کردم
ویو هانا
شب شده بود و همه خواب بودم و من خوابم نمیبرد رفتم پایین دیدم بابا گوشیش رو اپن و سایلنته و وقتی روش رو خوندم فامیلی من روش نوشته شده بود و فهمیدم اونه و برداشتم اما حرف نزدم
من فردا میام و هانا رو با خودم میبرم اگه بخوایین مقاومت کنید براتون بد تموممیشه
هانا:با شنیدن این حرف بغضم گرفت نمیدونستم چیکار کنم تنم به لرزش افتاده بود چون اگه اون بخواد یکاری بکنه میکنه و اینجا دیگه برام امن نبود و رفتم بالا و یه نامه واسه هان نوشتم و توی اتاقم گذاشتم و وسایلام رو جمع کردم و رفتم خونه میسو وقت نداشتم بهش بگم که دارم میام پیشش رسیدم و زنگ در رو زدم در رو باز کرد
میسو:هانا تواینجا چیکار میکنی
هانا: یهو گریم گرفت و رفتم بغلش کردم و فقط بغلش کردم به میسو گفته بودم با هانم
میسو:هانا چرا گریه میکنی
ویو میسو
ساعت طرفای سه صبح بود ولی من خوابمنمیبرد و بیدار بودم که یهو زنگ در خونه اومد رفتم باز کردم دیدم هانا و یهو گریش گرفت و برای اینکه صدای گریش تو راه رو نره درو بستم و بغلش کردبعد از چند دقیقه تو بغلم خوابش برد بلندش کردم و بردمش تو اتاق و بغل خودم دراز کشید و بغلش کردم
ویو هان
صبح شد و بلند شدم و رفتم سمت اتاق هانا و در رو باز کردم اما نبود برام عجیبب ود که انقدر زود بیدار شده بود رفتم پایین تو حال هم نبود و رفتم تو اشپزخونه اونجا هم نبود و رفتم تو حموم اما اونجا هم نبود برام خیلی عجیب بود فکر کردم رفته جای مخفی رفتم اونجا اما اونجا هم نبود عین دیوونه ها همه جای خونه رو زیر و رو کردم اما هانا هیجا نبود و رفتم تو اتاقش که چشمم به یه کاغذ خورد و برش دلشتم و شروع کردم به خوندن
هان از اینکه اومدی تو زندگیم و حس واقعی عشق رو بهم فهموندی ازت ممنونم توخاطره های خوبی برای من ساختی ولی فکر کنم دیگه الان پایان من و توعه زندگی من نمیزاره که من و تو به هم برسیم من از اینجا میرم تا تو به خوبی زندگی کنی و نمیخوام نه به تو نه به لینو و نه به بابا سدمه ای ببینه من بدون تو نمیتونم زندگی کنم اما تو به خوبی بدون من زندگی کن دوست دارم
ویوراوی
هان با خوندن این نامه اشکاش سرازیر شدو نامه رو تا جایی که میتونست پاره کرد و پرت کرد و فقط گریه میکرد که یهو گریه هاش به فریاد و زجه زدن تبدیل شدواین باعث نگرانی لینو شد و لینو اومد پیشش ولی اون فقط داشت گریه میکرد
ویو لینو
ازاتاقم اومدم بیرون که دیدم یه صدایی از اتاق هانا میاد رفتم دیدم هان اونجا نشسته و داره گریه میکنه رفتم بغلش کردو نمیدونستم چیشده بود و یه کاغذ تیکه تیکه بغلش بود تاجایی که تونستم مثلپازل به هم وصلش کردم و خوندمش وفهمیدم که چرا داره گریه میکنه و رفتم محکم بغلش کردم
۶.۶k
۲۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.