فیک زندگی جدید پارت۹
فیک زندگی جدید پارت۹
هانا: بهش فکر میکنم
هان: تو مگه منو دوست نداری میخوای به چی فکر کنی
هانا: اره دوست دارم ولی یکم حالم خوب نیست
هان: چیی چرا
هانا: نه نزدیک نیا تاحالا به کسی اعتراف نکرده بودم برای امینه یه حسی دارم
هان: اها
لینو: هعیییی
هان: تو کی اومدی
لینو: تو هم رفتی قاطی مرغا فقط من موندم
هان: نگو باز فالگوش وایساده بودی
لینو: توکه میدونی چرا میپرسی
حالا اگه بابا بفهمه
هان: لینووو
لینو: با بزرگترت درست صحبت کن
بعدشم بابا همون روز اول که هانا اومد گفت یکاری کن اون دوتا عاشق هم بشن
هان: واقعا
لینو: جون تو
ویو هانا
رفتم تو اتاقم و قلبم انقدر تند میزد که میخواست از جاش کنده بشه ولی وقتی که اروم شد بلند شدم و یه دوش گرفتم و اومدم بیرون و لباس پوشیدم داشتم موهام رو خشک میکردم که چشمم افتاد به گردنبنده نمیدونم چرا وقتی بهش نگاه میکنم یاد هان میوفتم انقدر به گردنبند نگاه کردم که سشوار رو خاموش کردم و دوییدم از اتاقم رفتم بیرون که هان رو توی راه رو دیدم که منو دید و یه بغض کوچولو کردم و دوییدم و رفتم بغلش کردم
ویو هان
چند دقیقه توی حال نشستم تا هانا بیاد اما نیومد و رفتم بالا و خواستم برم تو اتاقم که هانا با عجله از اتاقش اومد بیرون و وقتی من رو دید چند ثانیه سر جاش وایساد و بعد دویید و اومد پیشم و محکم بغلم کرد
هانا: منم دوست دارم
هان: میدونم
هانا: نباید اینو بگی
هان: خواستم حسم رو یه جور دیگه بهش بگم پس از بغلش اومدم بیرون و خم شدم و لبام رو گذاشتم رو لباش و ازش جدا شدم
هانا:......
هان: منم دوست دارم
هانا:(خجالت کشیده) خب منم*بغل*
(بیایید فرض کنیم یک هفته گذشته و باباشون برگشده)
هانا: خوش گذشت؟
_اره
+قربان تلفن با شما کار دارن
_بده ببینم
ویو هانا
پیش بابا نشسته بودم که داشت با تلفن حرف میزد اما صدای اون خیلی اشنا بود و فهمیدم اره اونه(بابای قبلیش) که خیلی عصبانی بود و میخواست من برگردم و بابا هم سریع گوشی رو قطع کرد و یه لبخند زدم تا لو نرم ولی اگه من برگردم دوباره بدبخت میشم و دیگه هان و لینو پیشم نیستن با فکر کردن بهش بغضم گرفت و رفتم بالا که هان رو دیدم داشت میرفت پایین
ویو هان
بابا اومده بود و من تو اتاقم بودم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم لباسام رو پوشیدم و موهام رو خشک کردم و داشتم میرفتم پایین که هانا رو جلوم دیدم که بغض کرده بود
هان: عشقم خوبی؟
هانا: با این حرف بغضم ترکید و تو بغلش گریه کردم که اونم محکم بغلم کرد
هان: هانا
هانا:.......
هان: نمیخوای بگی چیشده
هانا: من نمیخوام هق از دستت بدم
هان: تو منو از دست نمیدی من پیشتم
هانا: از کجا هق میدونی
هان: چیشد که به این فکر کردی
هانا: اونا میخوان دوباره من هق برگردم
هان: نه من نمیزارم تو همینجا میمونی
هانا: بهش فکر میکنم
هان: تو مگه منو دوست نداری میخوای به چی فکر کنی
هانا: اره دوست دارم ولی یکم حالم خوب نیست
هان: چیی چرا
هانا: نه نزدیک نیا تاحالا به کسی اعتراف نکرده بودم برای امینه یه حسی دارم
هان: اها
لینو: هعیییی
هان: تو کی اومدی
لینو: تو هم رفتی قاطی مرغا فقط من موندم
هان: نگو باز فالگوش وایساده بودی
لینو: توکه میدونی چرا میپرسی
حالا اگه بابا بفهمه
هان: لینووو
لینو: با بزرگترت درست صحبت کن
بعدشم بابا همون روز اول که هانا اومد گفت یکاری کن اون دوتا عاشق هم بشن
هان: واقعا
لینو: جون تو
ویو هانا
رفتم تو اتاقم و قلبم انقدر تند میزد که میخواست از جاش کنده بشه ولی وقتی که اروم شد بلند شدم و یه دوش گرفتم و اومدم بیرون و لباس پوشیدم داشتم موهام رو خشک میکردم که چشمم افتاد به گردنبنده نمیدونم چرا وقتی بهش نگاه میکنم یاد هان میوفتم انقدر به گردنبند نگاه کردم که سشوار رو خاموش کردم و دوییدم از اتاقم رفتم بیرون که هان رو توی راه رو دیدم که منو دید و یه بغض کوچولو کردم و دوییدم و رفتم بغلش کردم
ویو هان
چند دقیقه توی حال نشستم تا هانا بیاد اما نیومد و رفتم بالا و خواستم برم تو اتاقم که هانا با عجله از اتاقش اومد بیرون و وقتی من رو دید چند ثانیه سر جاش وایساد و بعد دویید و اومد پیشم و محکم بغلم کرد
هانا: منم دوست دارم
هان: میدونم
هانا: نباید اینو بگی
هان: خواستم حسم رو یه جور دیگه بهش بگم پس از بغلش اومدم بیرون و خم شدم و لبام رو گذاشتم رو لباش و ازش جدا شدم
هانا:......
هان: منم دوست دارم
هانا:(خجالت کشیده) خب منم*بغل*
(بیایید فرض کنیم یک هفته گذشته و باباشون برگشده)
هانا: خوش گذشت؟
_اره
+قربان تلفن با شما کار دارن
_بده ببینم
ویو هانا
پیش بابا نشسته بودم که داشت با تلفن حرف میزد اما صدای اون خیلی اشنا بود و فهمیدم اره اونه(بابای قبلیش) که خیلی عصبانی بود و میخواست من برگردم و بابا هم سریع گوشی رو قطع کرد و یه لبخند زدم تا لو نرم ولی اگه من برگردم دوباره بدبخت میشم و دیگه هان و لینو پیشم نیستن با فکر کردن بهش بغضم گرفت و رفتم بالا که هان رو دیدم داشت میرفت پایین
ویو هان
بابا اومده بود و من تو اتاقم بودم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم لباسام رو پوشیدم و موهام رو خشک کردم و داشتم میرفتم پایین که هانا رو جلوم دیدم که بغض کرده بود
هان: عشقم خوبی؟
هانا: با این حرف بغضم ترکید و تو بغلش گریه کردم که اونم محکم بغلم کرد
هان: هانا
هانا:.......
هان: نمیخوای بگی چیشده
هانا: من نمیخوام هق از دستت بدم
هان: تو منو از دست نمیدی من پیشتم
هانا: از کجا هق میدونی
هان: چیشد که به این فکر کردی
هانا: اونا میخوان دوباره من هق برگردم
هان: نه من نمیزارم تو همینجا میمونی
۸.۰k
۲۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.