اشک حسرت پارت ۸۲
#اشک حسرت #پارت ۸۲
حمید:
کی اومدی ..باورم نمیشه .یکم فاصله گرفت وتو چشام نگاه کرد .
سعید : چقدر عوض شدی داداش
- تو رو اصلا نشناختم
دستی به موهای نرمش کشیدم وگفتم : داداش خوشگلم حالت چطوره مامان بابا خوبن ...نمی دونی چقدر دلتنگتون بودم
لبخند کمرنگی زدوگفت : خوبن ..بشین
ازم جدا شد نشستم رو مبل خم شد وپرونده ای که افتاده بود رو برمی داشت چقدر یهو حالت چهره اش عوض شده بود
- سعید
سعید : جانم داداش
- چیزی شده
لبخند کمرنگی زدوگفت : مثلا چی ؟ چی می خوای بدونی
- خیلی چیزا دلم پر پر می زنه واسه مادر واسه سهیل واسه هدیه کوچلوم حتا واسه بابا
سعید : خوبن ...چیزی می خوری سفارش بدم
- نه فقط دوست دارم بریم خونه
نگاهی به ساعت رو دستش انداخت وگفت : می خوای الان بریم دیگه آخر وقته
- اره از خدامه
بلند شد وپرونده رو گذاشت رو میز وبعد از یکم جم کردن میزش کتش رو پوشید وگفت : بریم
- بریم ...فقط یه سوال
سعید : چی داداش ؟
برگشت نگاهم کردچشای همیشه شاد سعید تیره وغمگین بود با دقت نگاهش کردم لبخندی زدوگفت : چیزی شده داداش
- چقدر عوض شدی سعید یجوری شدی غمگینی
لبخند زدوگفت : با اومدن تو دیگه نیستم
دستمو گرفت دستش یخ بود چیزی نگفتم از اتاقش اومدیم بیرون از منشی خواست کار رو تعطیل کنه بعدم از شرکت اومدیم بیرون
سعید برگشت نگاهم کردوگفت : همراه من میایی ؟
به ماشین مدل بالای گرون قیمتی اشاره کرد لبخندی زدم وگفتم : مال توه
لبخند کمرنگی زدوگفت : اگه خدا قبول کنه
سوار ماشین شدیم کنجکاو نگاهش کردم وگفتم :چقدر آروم شدی سعید
سعید : خیلی سال می گذره نمی خوای اون سعید گذشته باشم
- نه ..خیلی سال می گذره فکر کنم سهیل وهدیه هم خیلی عوض شدن
سعید: سهیل واسه تحصیل رفته آلمان
- واقعا همش اون سهیل کوچلو رو به یاد میارم
سعید: هدیه هم نامزاد داره به زودی عروسیشه
- چه جالب تو چی یه وقت تو هم زن نگرفته باشی
لبخند کمرنگی زد وجوابم رو نداد چقدر این لبخند واین حالت نگاه برام آشنا بود عاشقی که به معشوقه اش نرسیده
- مادر چطوره
سعید نفسشو فوت کرد وگفت : مادر خیلی پیر شده حمید خیلی ..
- چرا ...مگه مشکلی دارن منظورم باباست اونا همیشه عاشق هم بودن
سعید : حمید بابا شش سال پیش فوت شده
- چی ...
متعجب سعید رو نگاه کردم نگاهی بهم انداخت وگفت : سکته کرد .
- چرااااا ؟!!!
سعید : رسیدیم
- خونمون عوض شده ؟
سعید : همه چیز عوض شده
باریموت در رو باز کرد ورفتیم تو خونه اون قصرمون کجا این خونه کوچیک کجا
- سعید ...
سعید : جونم داداش
- نمی خوای بگی چی شده ؟
سعید لبخندی زدوگفت : تازه رسیدی داداش بعدا حرف می زنیم
از ماشین پیاده شدیم
- سعید با چه رویی بیام بابا چند سال رفته ومن خبر نداشتم
سعید
حمید:
کی اومدی ..باورم نمیشه .یکم فاصله گرفت وتو چشام نگاه کرد .
سعید : چقدر عوض شدی داداش
- تو رو اصلا نشناختم
دستی به موهای نرمش کشیدم وگفتم : داداش خوشگلم حالت چطوره مامان بابا خوبن ...نمی دونی چقدر دلتنگتون بودم
لبخند کمرنگی زدوگفت : خوبن ..بشین
ازم جدا شد نشستم رو مبل خم شد وپرونده ای که افتاده بود رو برمی داشت چقدر یهو حالت چهره اش عوض شده بود
- سعید
سعید : جانم داداش
- چیزی شده
لبخند کمرنگی زدوگفت : مثلا چی ؟ چی می خوای بدونی
- خیلی چیزا دلم پر پر می زنه واسه مادر واسه سهیل واسه هدیه کوچلوم حتا واسه بابا
سعید : خوبن ...چیزی می خوری سفارش بدم
- نه فقط دوست دارم بریم خونه
نگاهی به ساعت رو دستش انداخت وگفت : می خوای الان بریم دیگه آخر وقته
- اره از خدامه
بلند شد وپرونده رو گذاشت رو میز وبعد از یکم جم کردن میزش کتش رو پوشید وگفت : بریم
- بریم ...فقط یه سوال
سعید : چی داداش ؟
برگشت نگاهم کردچشای همیشه شاد سعید تیره وغمگین بود با دقت نگاهش کردم لبخندی زدوگفت : چیزی شده داداش
- چقدر عوض شدی سعید یجوری شدی غمگینی
لبخند زدوگفت : با اومدن تو دیگه نیستم
دستمو گرفت دستش یخ بود چیزی نگفتم از اتاقش اومدیم بیرون از منشی خواست کار رو تعطیل کنه بعدم از شرکت اومدیم بیرون
سعید برگشت نگاهم کردوگفت : همراه من میایی ؟
به ماشین مدل بالای گرون قیمتی اشاره کرد لبخندی زدم وگفتم : مال توه
لبخند کمرنگی زدوگفت : اگه خدا قبول کنه
سوار ماشین شدیم کنجکاو نگاهش کردم وگفتم :چقدر آروم شدی سعید
سعید : خیلی سال می گذره نمی خوای اون سعید گذشته باشم
- نه ..خیلی سال می گذره فکر کنم سهیل وهدیه هم خیلی عوض شدن
سعید: سهیل واسه تحصیل رفته آلمان
- واقعا همش اون سهیل کوچلو رو به یاد میارم
سعید: هدیه هم نامزاد داره به زودی عروسیشه
- چه جالب تو چی یه وقت تو هم زن نگرفته باشی
لبخند کمرنگی زد وجوابم رو نداد چقدر این لبخند واین حالت نگاه برام آشنا بود عاشقی که به معشوقه اش نرسیده
- مادر چطوره
سعید نفسشو فوت کرد وگفت : مادر خیلی پیر شده حمید خیلی ..
- چرا ...مگه مشکلی دارن منظورم باباست اونا همیشه عاشق هم بودن
سعید : حمید بابا شش سال پیش فوت شده
- چی ...
متعجب سعید رو نگاه کردم نگاهی بهم انداخت وگفت : سکته کرد .
- چرااااا ؟!!!
سعید : رسیدیم
- خونمون عوض شده ؟
سعید : همه چیز عوض شده
باریموت در رو باز کرد ورفتیم تو خونه اون قصرمون کجا این خونه کوچیک کجا
- سعید ...
سعید : جونم داداش
- نمی خوای بگی چی شده ؟
سعید لبخندی زدوگفت : تازه رسیدی داداش بعدا حرف می زنیم
از ماشین پیاده شدیم
- سعید با چه رویی بیام بابا چند سال رفته ومن خبر نداشتم
سعید
۱۹.۴k
۲۰ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.