اشک حسرت پارت۸۳
#اشک حسرت #پارت۸۳
حمید:
سعید لبخندی زدوگفت : تازه رسیدی داداش بعدا حرف می زنیم
از ماشین پیاده شدیم
- سعید با چه رویی بیام بابا چند سال رفته ومن خبر نداشتم
سعید : دیگه گذشت اگه بدونی مادر چقدر دلتنگته
- قربونش برم دلش واسه من سنگ دل تنگ شده
سعید : بیا داداش سخت نگیر دیگه اون روزا گذشت
دستمو گرفت وچندتا پله رو رد کردیم ورفتیم تو خونه گرمای خونه بوی خوش غذا صدای خوش طنین دختری که داشت قربون صدقه ای داداشش می رفت بغض کردم
- سلام به بهترین داداش دنیا خوش اومدی ...سعید
سعید لبخند زدوگفت : هدیه است
رفتم نزدیک آشپزخونه که داشت آشپزی می کرد برگشت وبا دیدن من جا خورد
- سلام هدیه جان
متعجب نگاهم کرد بعد پشت سرم رو که سعید بود
سعید : سلام نمی کنی هدیه
هدیه :شما...تو حمیدی ...تو داداش حمیدی
جیغی زد وپرید تو بغلم صورتمو غرق بوسه کرد واصلا راضی نمی شد ازم جدا بشه
سعید : هدیه خواهری یکم آروم
- چه خبرته باز دختر خونه رو گذاشتی رو سرت دختریه چشم سفید ...
برگشتم مادر با دیدنم خشکش زد ومن بدتر مادر خوشگل من که مثله فرشته ها بود چه بلایی سرش اومده بود سعید رو نگاه کردم سرش پایین بود
مادر : حمید...پسرم حمیدم
رفتم کنارش وبغلش کردم عصا تو دست مادر من چیکار می کرد مگه مادر من چند سالش بود عصا تو دستش می گرفت
- مادر ...مادر قربونتون برم چی شده چرا اینجوری شدی
با چشای اشکی نگاهم کردوگفت : بلاخره اومدی
حمید:
سعید لبخندی زدوگفت : تازه رسیدی داداش بعدا حرف می زنیم
از ماشین پیاده شدیم
- سعید با چه رویی بیام بابا چند سال رفته ومن خبر نداشتم
سعید : دیگه گذشت اگه بدونی مادر چقدر دلتنگته
- قربونش برم دلش واسه من سنگ دل تنگ شده
سعید : بیا داداش سخت نگیر دیگه اون روزا گذشت
دستمو گرفت وچندتا پله رو رد کردیم ورفتیم تو خونه گرمای خونه بوی خوش غذا صدای خوش طنین دختری که داشت قربون صدقه ای داداشش می رفت بغض کردم
- سلام به بهترین داداش دنیا خوش اومدی ...سعید
سعید لبخند زدوگفت : هدیه است
رفتم نزدیک آشپزخونه که داشت آشپزی می کرد برگشت وبا دیدن من جا خورد
- سلام هدیه جان
متعجب نگاهم کرد بعد پشت سرم رو که سعید بود
سعید : سلام نمی کنی هدیه
هدیه :شما...تو حمیدی ...تو داداش حمیدی
جیغی زد وپرید تو بغلم صورتمو غرق بوسه کرد واصلا راضی نمی شد ازم جدا بشه
سعید : هدیه خواهری یکم آروم
- چه خبرته باز دختر خونه رو گذاشتی رو سرت دختریه چشم سفید ...
برگشتم مادر با دیدنم خشکش زد ومن بدتر مادر خوشگل من که مثله فرشته ها بود چه بلایی سرش اومده بود سعید رو نگاه کردم سرش پایین بود
مادر : حمید...پسرم حمیدم
رفتم کنارش وبغلش کردم عصا تو دست مادر من چیکار می کرد مگه مادر من چند سالش بود عصا تو دستش می گرفت
- مادر ...مادر قربونتون برم چی شده چرا اینجوری شدی
با چشای اشکی نگاهم کردوگفت : بلاخره اومدی
۸.۲k
۲۰ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.