اشک حسرت پارت ۸۱
#اشک حسرت #پارت ۸۱
حمید:
یقینا می تونستم خانوادم رو پیدا کنم باید اخرین جایی که به فکرم می رسیدرو هم می رفتم شرکت دایی بود شاید اون از خانوادم خبر داشته باشه
جلو آینه خودمو نگاه کردم وبرگشتم از روی میز سوئیچ ماشینمو برداشتم واز خونه ام اومدم بیرون دو ماهی می شد برگشته بودم ایران بلاخره با کلی کلنجار با خودم راضی شدم برم سراغ خانوادم چندان دل خوشی به زندگی نداشتم هنوز از دست بابام ناراحت بودم نیم ساعت بعد به شرکت دایی بهمن رسیدم دایی بهمن همیشه با پدرم مشکل داشت درست مثله من که بخاطر پدرم کل زندگیم عوض شده بود به هر حال پدرم بود ودلم براش تنگ شده بود برای مادرم سعید وسهیل خواهر کوچیکم هدیه
جلو شرکت دایی نگه داشتم یه نگاه به ساختمان شرکت انداختم خیلی عوض شده بود از ماشینم پیاده شدم ورفتم طرف شرکت شراکت با دایی بد نبود ولی اول باید می فهمیدم کار دایی چی هست چه زود می خواستم پشت کنم به خانوادم خوب میرم ببینم چی میشه خودم داشتموبا خودم حرف می زدم
از نگهبانی پرسیدم می خوام رئیس شرکت رو ببینم اونم زنگ زد وبا منشی هماهنگ کرد وقتی پرسید فامیلم چیه اروم گفتم : سعادت
نگهبان تعضیمی کرد وگوشی رو گذاشت وگفت : شما برادر آقای سعادت هستید ؟ خیلی بهم شبیه هستید ببخشید نشناختم
- برادر سعادت؟ من شبیه کی ام
نگهبان : اقای سعادت سعید سعادت حسابدار آقا
- سعید ...برادر من ..آها ممنونم
از پله ها رفتم بالا یه سالن مبله ودوتا میز منشی رفتم کنار یکی از میزها وگفتم : ببخشید با آقای سعادت کار داشتم
منشی نگاهی بهم انداخت وگفت : بفرمایید تو این اتاق هستند
کنجکاو نگاهم می کرد
- میشه بپرسم چرا همه اینجوری منو نگاه می کنن
منشی : ببخشید
در اتاق رو باز کردم ورفتم تو اتاق یه پسرمومشکی جذاب کنار کمد پرونده ها وایساده بود وداشت پرونده ای رو می خوند نمی تونستم باور کنم برادرم سعید باشه چه تیپی هم زده بود لبخند زدم
- سلام آقای سعادت
سرشو آورد بالا دلم می خواست محکم بغلش کنم داداشم چقدر عوض شده بود چند سال می گذشت اصلا انگار اون سعید نبود
- کاری داشتین ؟
کاملا معلوم بود سرسری نگاهم کرده ومنو نشناخته
- ببخشید آقا من با حسابدار اینجا کار دارم
سعید : بفرماییدچه کاری ؟
رفتم نزدیکتر وگفتم : باید حساب پس بدین دقیق نگاهم کرد بعد زیر لب گفت : حمید ...داداش حمید خودتی
اون مشتاق تر تقریبا پرید تو بغلم ومحکم بغلم کرد
سعید : داداش ...داداش خودتی برگشتی ...خوب شد اومدی ..باورم نمیشه .یکم فاصله گرفت وتو چشام نگاه کرد .
سعید : چقدر عوض شدی داداش
- من که تو رو اصلا نشناختم
حمید:
یقینا می تونستم خانوادم رو پیدا کنم باید اخرین جایی که به فکرم می رسیدرو هم می رفتم شرکت دایی بود شاید اون از خانوادم خبر داشته باشه
جلو آینه خودمو نگاه کردم وبرگشتم از روی میز سوئیچ ماشینمو برداشتم واز خونه ام اومدم بیرون دو ماهی می شد برگشته بودم ایران بلاخره با کلی کلنجار با خودم راضی شدم برم سراغ خانوادم چندان دل خوشی به زندگی نداشتم هنوز از دست بابام ناراحت بودم نیم ساعت بعد به شرکت دایی بهمن رسیدم دایی بهمن همیشه با پدرم مشکل داشت درست مثله من که بخاطر پدرم کل زندگیم عوض شده بود به هر حال پدرم بود ودلم براش تنگ شده بود برای مادرم سعید وسهیل خواهر کوچیکم هدیه
جلو شرکت دایی نگه داشتم یه نگاه به ساختمان شرکت انداختم خیلی عوض شده بود از ماشینم پیاده شدم ورفتم طرف شرکت شراکت با دایی بد نبود ولی اول باید می فهمیدم کار دایی چی هست چه زود می خواستم پشت کنم به خانوادم خوب میرم ببینم چی میشه خودم داشتموبا خودم حرف می زدم
از نگهبانی پرسیدم می خوام رئیس شرکت رو ببینم اونم زنگ زد وبا منشی هماهنگ کرد وقتی پرسید فامیلم چیه اروم گفتم : سعادت
نگهبان تعضیمی کرد وگوشی رو گذاشت وگفت : شما برادر آقای سعادت هستید ؟ خیلی بهم شبیه هستید ببخشید نشناختم
- برادر سعادت؟ من شبیه کی ام
نگهبان : اقای سعادت سعید سعادت حسابدار آقا
- سعید ...برادر من ..آها ممنونم
از پله ها رفتم بالا یه سالن مبله ودوتا میز منشی رفتم کنار یکی از میزها وگفتم : ببخشید با آقای سعادت کار داشتم
منشی نگاهی بهم انداخت وگفت : بفرمایید تو این اتاق هستند
کنجکاو نگاهم می کرد
- میشه بپرسم چرا همه اینجوری منو نگاه می کنن
منشی : ببخشید
در اتاق رو باز کردم ورفتم تو اتاق یه پسرمومشکی جذاب کنار کمد پرونده ها وایساده بود وداشت پرونده ای رو می خوند نمی تونستم باور کنم برادرم سعید باشه چه تیپی هم زده بود لبخند زدم
- سلام آقای سعادت
سرشو آورد بالا دلم می خواست محکم بغلش کنم داداشم چقدر عوض شده بود چند سال می گذشت اصلا انگار اون سعید نبود
- کاری داشتین ؟
کاملا معلوم بود سرسری نگاهم کرده ومنو نشناخته
- ببخشید آقا من با حسابدار اینجا کار دارم
سعید : بفرماییدچه کاری ؟
رفتم نزدیکتر وگفتم : باید حساب پس بدین دقیق نگاهم کرد بعد زیر لب گفت : حمید ...داداش حمید خودتی
اون مشتاق تر تقریبا پرید تو بغلم ومحکم بغلم کرد
سعید : داداش ...داداش خودتی برگشتی ...خوب شد اومدی ..باورم نمیشه .یکم فاصله گرفت وتو چشام نگاه کرد .
سعید : چقدر عوض شدی داداش
- من که تو رو اصلا نشناختم
۱۳.۸k
۲۰ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.