part

#part_63
#بــــرکــــ
لباسامو عوض کردم و روی مبل نشستم
همینکه خواستم به سوسن زنگ بزنم در باز شد
عمر همراه با سوسن وارد خونه شدن...
عصبی‌ دندونام روی هم فشوردم و به سمتشون رفتم
برک:تا ساعت دو نصف شب با این مرتیکه
تو خیابون چکار میکردین؟
عمر:این مرتیکه اسم داره
بی‌توجه به حرفش به سمت سوسن رفتم که حالا
سرشو پایین انداخته بود
برک:باتوعم سوسن تو با این چکار داری؟مگه نگفتم
هرجا خاستی بری به من بگو
صدام هرلحظه بلند‌تر میشد که دوروک و دخترا به طرفمون امدن
برک:این یارو دوبار قلب تورو شکونده شک نکن
بار سومی وجود داره اما توعه الاغ هردفعه گولشو میخوری
بدون حرف سرشو انداخته بود پایین و این بیشتر باعث میشد عصبی شم...به طرف عمر حمله‌ور شدم
که دوروک از پشت محکم منو گرفت و مانع شد
برک:مگه بهت نگفتم از خواهرم دور بمون چرا ولش نمیکنی هاا؟
عمر:برک آروم باش بزار توضیح بدم
آیبیکه:ولش کن عمر اینا لیاقت توضیح دادن ندارن
ذاتا خواهر تو سلیقه عمر نیست!
مکثی کردم و به طرف آیبیکه برگشتم
عصبی شروع به خندیدن کردم
برک:شما خانوادتن بی‌لیاقتین...من امشب بخاطر تو
و اون مسابقه مسخره کلی خسارت دیدم
از جونم،ماشینم،وقتم گذشتم تا شب تولدت کنارت باشم
حالا تو صورتم نگاه میکنی میگی خواهرت سلیقه عمر نیست؟
خب بدرک..بهتراز عمر برای خواهر من ریخته
همینکه سوسن توی صورت شما نگاه میکنه
باید برین نماز شکر بخونید
دیدگاه ها (۰)

#part_64#بــــرکــــبعداز مدرسه به طرف خونه راه افتادمرسول د...

#part_65#بــــرکــــهمه دور لپ‌تاپ دوروک جمع شده بودیمتمام م...

#part_62#آیــبــیــکـه به سمت راست تقریبا پرت شدیم که برک به...

#part_61‌#آســــیهدوروک:اما فقط از یک چیز عصبیم!کاش حداقل وف...

پآرت13. دلبرک شیرین آستآد

برادر سختگیر و وحشی من...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط