part

#part_65
#بــــرکــــ
همه دور لپ‌تاپ دوروک جمع شده بودیم
تمام مدت جوری پوست لبمو میکندم که مزه‌ای خون توی
دهنم احساس میکردم..بعداز وصل شدن هارد به لپ‌تاپ...
دوتا فیلم بالا امد؛دوروک با استرس بهم خیره شد
همه با استرس بهم دیگه نگاه میکردن
با چشمای پراز استرس به دوروک خیره شدم و آروم
سرمو تکون دادم..با دستای لرزون اولین فیلمو پلی کرد
فیلم زاویه بیرون از اتاق تائتر رو نشون میداد
چنددقیقه گذشت که آسیه وارد اتاق میشه
ثانیه‌ای بعد دوروک همینطور که به من کمک میکرد
وارد سالن تائتر شد و فیلم تموم شد
قبل از اینکه بچها واکنشی نشون بدن دوروک
سریع روی فیلم بعدی پلی کرد..
در با شدت باز میشه و منو دوروک با عجله از
سالن تائتر بیرون امدیم یا بهتره بگم فرار کردیم!
بعداز چنددقیقه عمر آیبیکه وارد اون اتاق شدن
فیلم دومی هم تموم شد...
از چیزی که میترسیدم رسماً سرم امد:)
دوروک با چشمای پراز ناامیدی به طرفم برگشت
همه شوک‌زده به صحفه مانیتور خیره شده بودن
عمر زودتر از همه به خودش امد و عصبی گفت
عمر:اعترافی که پیش پلیس کردین همش دروغ بود!
خودتون این کارو کردین و خبری از بیهوشی نیست
آسیه:عــ..مــ.ر از کجا انقدر مطمعنی؟
عمر:آسیه به این فیلما نگاه کن...
به غیراز این دوتا کسی توی اون اتاق‌ نیومدن
چرا خودتو به اون راه زدی؟
صداهاشون برام مبهم بود
امکان نداشت من کاری با آسیه کرده باشم!!!
درسته اون شب تو حال خودم نبودم..اما انقدرا بی‌وجدان نبودم
دیدگاه ها (۰)

#part_66#بــــرکــــدرسته اون شب تو حال خودم نبودم..اما انقد...

#part_67#بــــرکــــدوروک:به جون همین کفتر که تنها شخص مهم ت...

#part_64#بــــرکــــبعداز مدرسه به طرف خونه راه افتادمرسول د...

#part_63#بــــرکــــلباسامو عوض کردم و روی مبل نشستمهمینکه خ...

~حقیقت پنهان~

دختر جهنمی

پارت دهم | رمان فرزند آتشسه هفته بعد از عروسیِ مخفیانه‌ی جون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط