تو مطعلق به منی
#تو_مطعلق_به_منی
پارت_6
که یهو در باز شد و با جسته بزرگ یونگی رو به رو شدم اومد سمتم با نشستنش روی تخت مواجه بالا و پایین شدن تخت شدم و نگاهم رو دادم به صورت مردونش که با چشمان درخشانش داشت تماشام میکرد اوه داشتم در چشمانش غرق می شدم چه اتفاقی داشت رخ میداد....
_ات....تو چقدر زیبایی
+اوم.... منم اینو در مورد تو داشتم فکر میکردم اوه ببخشید که گفتم تو...
_مشکلی نیست ات
_اومدم بگم ک دیر وقته بخواب
+اوه باشه....پس من دیگه بخوابم؟!
_اوه ببخشید که نرفتم آره بخواب شبت بخیر.
+شب تو هم بخیر...
با رفتن یونگی روی تختم لغزیدم و به حرکات و اجسام صورت یونگی فکر میکردم اوه کاملا مغزم رو از دست دادم باید بخوابم....
صبح بود که با صدای آجوما بیدار شدم می خواست چیزیو بهم بگه اما چی می خواست بگه درست نمی فهمیدم ولی با ماساژ دادن چشمام متو جه صورت پریشونش شدم بدون فکر بدنم رو تکونی دادم و سریع پرسیدم
+اتفاقی افتاده ؟؟
&ات زود باید از اینجا بریم
+چ....چرا؟
&چونکه..
#اد_هوپی
پارت_6
که یهو در باز شد و با جسته بزرگ یونگی رو به رو شدم اومد سمتم با نشستنش روی تخت مواجه بالا و پایین شدن تخت شدم و نگاهم رو دادم به صورت مردونش که با چشمان درخشانش داشت تماشام میکرد اوه داشتم در چشمانش غرق می شدم چه اتفاقی داشت رخ میداد....
_ات....تو چقدر زیبایی
+اوم.... منم اینو در مورد تو داشتم فکر میکردم اوه ببخشید که گفتم تو...
_مشکلی نیست ات
_اومدم بگم ک دیر وقته بخواب
+اوه باشه....پس من دیگه بخوابم؟!
_اوه ببخشید که نرفتم آره بخواب شبت بخیر.
+شب تو هم بخیر...
با رفتن یونگی روی تختم لغزیدم و به حرکات و اجسام صورت یونگی فکر میکردم اوه کاملا مغزم رو از دست دادم باید بخوابم....
صبح بود که با صدای آجوما بیدار شدم می خواست چیزیو بهم بگه اما چی می خواست بگه درست نمی فهمیدم ولی با ماساژ دادن چشمام متو جه صورت پریشونش شدم بدون فکر بدنم رو تکونی دادم و سریع پرسیدم
+اتفاقی افتاده ؟؟
&ات زود باید از اینجا بریم
+چ....چرا؟
&چونکه..
#اد_هوپی
۴۵۰
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.