*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
بغض کردم وبا گریه از اتاقش اومدم بیرون ورفتم تو اتاق خودم تا صبح بیدار بودم کاری بود که خودم کردم عمرا اگه دیگه هیرسا حاضر می شد بهش محرم بشم فقط به عقد راضی بود که من از تعهد دادن می ترسیدم ونمی خواستم حالا حالاها ازدواج کنم چشام یکم گرم شد بخوابم صدای شکستن چیزی از بیرون اومد بلند شدم رفتم بیرون برفی بی قراری می کرد در اتاق هیرسا رو باز کردم نبود صداش زدم
- هیرسا...هیرسا
در دسشویی هم باز کردم نبود رفتم تو سالن اونجا هم نبود دیدم تو آشپزخونه است
- هیرسا خوبی
نشسته بود وتکیه داده بود به کانتر
- هیرسا ...
سرشو آورد بالا رنگش پریده بود
- چی شده هیرسا ...
رفتم طرفش دستشو آورد بالا یعنی بهم نزدیک نشو جیغ زدم وعصبی گفتم : مگه می خوام بخورمت چرا لج می کنی تو
از ته دل گریه می کردم عصبی گفت : خفه شو دارم از درد می میرم تو بیشتر باعث میشی حالم بد بشه
شماره نگین رو گرفتم بعد از چند بوق برداشت وگفت : بفرمایید
- نگین شیلانم هیرسا حالش خوب نیست خواهش می کنم همین الان بیا
هیرسا : نمی خواد بیاد...
تلفن رو قطع کردم وگذاشتم سر جاش
- خواهش می کنم هیرسا بلند شو
نگاهی بهم انداخت وگفت : قرص هام تموم ...
یهو بی حال افتاد کف آشپزخونه جیغ زدم ورفتم بالاسرش تکونش دادم وگریه می کردم کاری بود که من کرده بودم باعث این حال هیرسا من بودم نمی دونم چطوری زنگ زدم واورژانس اومد تا اورژانس اومد لباس پوشیدم هم زمان نگینم اومد جلو چشام فقط دریای اشک می دیدم نه چیز دیگه هیرسا رو بردن ومنو نگینم همراهشون با ماشین نگین رفتیم نگین رانندگی می کرد ومن چشمه ای اشکم قصد بند اومدن نداشت دوساعت منتظر حال هیرسا بودیم تا بهوش اومد نگین رفت بالا سرش ولی من جرات نمی کردم برم نزدیک ازش می ترسیدم نگین داشت حالشو می پرسید برگشت ونگام کرد متعجب گفت : چرا اینجوری شدی
از درد نمی تونست حرف بزنه
نگین اشاره کرد برم جلو چند قدم به هیرسا نزدیک شدم لبخند کمرنگی زد وگفت : نمردم که اینجوری گریه می کنی ضعف کرده بودم
نگاش کردم دستشو اورد بالا رفتم کنارش ودستشو گرفتم
هیرسا با اون حالش با شیطنت گفت : می بینم بهم علاقه داری .
نگین رو نگاه کردم لبخند کمرنگی زد ورفت لبمو گزیدم وگفتم : هیرسا ...حالت چطوره
شیلان:
بغض کردم وبا گریه از اتاقش اومدم بیرون ورفتم تو اتاق خودم تا صبح بیدار بودم کاری بود که خودم کردم عمرا اگه دیگه هیرسا حاضر می شد بهش محرم بشم فقط به عقد راضی بود که من از تعهد دادن می ترسیدم ونمی خواستم حالا حالاها ازدواج کنم چشام یکم گرم شد بخوابم صدای شکستن چیزی از بیرون اومد بلند شدم رفتم بیرون برفی بی قراری می کرد در اتاق هیرسا رو باز کردم نبود صداش زدم
- هیرسا...هیرسا
در دسشویی هم باز کردم نبود رفتم تو سالن اونجا هم نبود دیدم تو آشپزخونه است
- هیرسا خوبی
نشسته بود وتکیه داده بود به کانتر
- هیرسا ...
سرشو آورد بالا رنگش پریده بود
- چی شده هیرسا ...
رفتم طرفش دستشو آورد بالا یعنی بهم نزدیک نشو جیغ زدم وعصبی گفتم : مگه می خوام بخورمت چرا لج می کنی تو
از ته دل گریه می کردم عصبی گفت : خفه شو دارم از درد می میرم تو بیشتر باعث میشی حالم بد بشه
شماره نگین رو گرفتم بعد از چند بوق برداشت وگفت : بفرمایید
- نگین شیلانم هیرسا حالش خوب نیست خواهش می کنم همین الان بیا
هیرسا : نمی خواد بیاد...
تلفن رو قطع کردم وگذاشتم سر جاش
- خواهش می کنم هیرسا بلند شو
نگاهی بهم انداخت وگفت : قرص هام تموم ...
یهو بی حال افتاد کف آشپزخونه جیغ زدم ورفتم بالاسرش تکونش دادم وگریه می کردم کاری بود که من کرده بودم باعث این حال هیرسا من بودم نمی دونم چطوری زنگ زدم واورژانس اومد تا اورژانس اومد لباس پوشیدم هم زمان نگینم اومد جلو چشام فقط دریای اشک می دیدم نه چیز دیگه هیرسا رو بردن ومنو نگینم همراهشون با ماشین نگین رفتیم نگین رانندگی می کرد ومن چشمه ای اشکم قصد بند اومدن نداشت دوساعت منتظر حال هیرسا بودیم تا بهوش اومد نگین رفت بالا سرش ولی من جرات نمی کردم برم نزدیک ازش می ترسیدم نگین داشت حالشو می پرسید برگشت ونگام کرد متعجب گفت : چرا اینجوری شدی
از درد نمی تونست حرف بزنه
نگین اشاره کرد برم جلو چند قدم به هیرسا نزدیک شدم لبخند کمرنگی زد وگفت : نمردم که اینجوری گریه می کنی ضعف کرده بودم
نگاش کردم دستشو اورد بالا رفتم کنارش ودستشو گرفتم
هیرسا با اون حالش با شیطنت گفت : می بینم بهم علاقه داری .
نگین رو نگاه کردم لبخند کمرنگی زد ورفت لبمو گزیدم وگفتم : هیرسا ...حالت چطوره
۱۲.۶k
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.