*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
نگین : برای هیرسا سوپ اوردم
- بیا اینجا
ظرف غذا رو گذاشت رو میز وگفت : بهتری هیرسا
هیرسا : خوبم
نگین : معدت بهم ریخته چقدر گفتم حواست به خودت باشه عصبی شدی باز
هیرسا : یکم
این نگین کی بود همه چیز هیرسا رو می دونست هیرسا نگام کرد ولبخند زد بهش لبخند زدم نگین اروم داشت باهاش حرف می زد هیرسا سرشو تکون می داد خیلی دوست داشتم بدونم چی میگه ولی چیزی نگفتم تا وقتی نگین خداحافظی کرد ورفت رفتم کنار تخت هیرسا وگفتم : چی می گفت
لبخند زدوگفت : هیچی نگران حالم بود
- چکاره است مگه
هیرسا تو چشام نگاه کرد وگفت : دوست چند ساله ام چند بار بگم
- ولی این دختره عاشقته
هیرسا : فکر نکنم عاشق باشه یه حسی که هر کی می تونست داشته باشه
- یعنی میگی یه حس وابستگی
هیرسا : دقیقا
- حس تو به من چیه
هیرسا: حس های من به زبون نمیان
- که این طور پس چجوری بفهمم دوستم داری
هیرسا:یعنی معلوم نیست بهت حسی دارم
با صدای در برگشتم پرستاری بود که گفت : یه وقت چیزی نخورین آقای آسایش
یه آمپول باهاش بود
- چرانخوره ؟!
پرستار : می خوان عکس برداری کنن از کی تا حالا معدتون خالی بوده؟!
هیرسا : دیروز صبح صبحانه خوردم دیگه نتونستم چیزی بخورم
پرستار : یکم استراحت کنید تا امشب که آزمایش های عکس برداری رو انجام بدیم فقط می تونید آب بخورید
هیرسا : حتما
آمپول رو به سروم تزریق کرد وگفت : چند ساعت راحت بخوابید تا معدتون اروم بشه
- تا تو بخوابی منم میرم خونه ومیام چیزی لازم نداری ؟!
هیرسا :ببین برفی چطوره
- راستی کی به اون رسیدگی می کنه وقتی تونیستی
هیرسا : به مشدی گفتم کلید خونمو داره
- اها ...موبایلتو میارم
هیرسا: برو یکمم استراحت کن
لبخند کمرنگی زدم دستی به موهاش کشیدم ومنتظر موندم تا بخوابه
هیرسا : چرا نمیری
- تو بخوابی میرم
دستمو گرفت وچشاشو بست نگاش می کردم اروم گفت : نگام نکن حس می کنم نگاهتو خوابم نمی بره
خندیدم واروم دستشو ماساژ دادم تا وقتی مطمئن شدم خوابیده دستشو اروم گذاشتم رو شکمش خم شدم گونه اش رو بوسیدم واز اتاق اومدم بیرون یه آژانس گرفتم ورفتم خونه برفی بادیدنم ذوق می کرد وباهام اومد تا اتاق هیرسا
- برفی هیرسا حالش یکم بده ما چند روز نیستیم گشنته برفی جون بیا
موبایل هیرسا رو برداشتم ونگاه کردم چندتا شماره بود عمو هم زنگ زده بود که بهتر بود هیرسا خودش باهاش حرف بزنه به برفی غذا دادم ورفتم اتاقم چند تا از وسایلمو برداشتم واومدم از خونه بیرون هم زمان علی هم از خونه روبه روی اومد بیرون وگفت: شیلان خوبی
- سلام علی
علی : کی اومدی
- اومدم دیگه
علی : هیرسا
- قراره چند روز بریم جایی
علی : فهمیدم بردنش بیمارستان چرا قایم می کنی نمیگی
- خودش خواسته
شیلان:
نگین : برای هیرسا سوپ اوردم
- بیا اینجا
ظرف غذا رو گذاشت رو میز وگفت : بهتری هیرسا
هیرسا : خوبم
نگین : معدت بهم ریخته چقدر گفتم حواست به خودت باشه عصبی شدی باز
هیرسا : یکم
این نگین کی بود همه چیز هیرسا رو می دونست هیرسا نگام کرد ولبخند زد بهش لبخند زدم نگین اروم داشت باهاش حرف می زد هیرسا سرشو تکون می داد خیلی دوست داشتم بدونم چی میگه ولی چیزی نگفتم تا وقتی نگین خداحافظی کرد ورفت رفتم کنار تخت هیرسا وگفتم : چی می گفت
لبخند زدوگفت : هیچی نگران حالم بود
- چکاره است مگه
هیرسا تو چشام نگاه کرد وگفت : دوست چند ساله ام چند بار بگم
- ولی این دختره عاشقته
هیرسا : فکر نکنم عاشق باشه یه حسی که هر کی می تونست داشته باشه
- یعنی میگی یه حس وابستگی
هیرسا : دقیقا
- حس تو به من چیه
هیرسا: حس های من به زبون نمیان
- که این طور پس چجوری بفهمم دوستم داری
هیرسا:یعنی معلوم نیست بهت حسی دارم
با صدای در برگشتم پرستاری بود که گفت : یه وقت چیزی نخورین آقای آسایش
یه آمپول باهاش بود
- چرانخوره ؟!
پرستار : می خوان عکس برداری کنن از کی تا حالا معدتون خالی بوده؟!
هیرسا : دیروز صبح صبحانه خوردم دیگه نتونستم چیزی بخورم
پرستار : یکم استراحت کنید تا امشب که آزمایش های عکس برداری رو انجام بدیم فقط می تونید آب بخورید
هیرسا : حتما
آمپول رو به سروم تزریق کرد وگفت : چند ساعت راحت بخوابید تا معدتون اروم بشه
- تا تو بخوابی منم میرم خونه ومیام چیزی لازم نداری ؟!
هیرسا :ببین برفی چطوره
- راستی کی به اون رسیدگی می کنه وقتی تونیستی
هیرسا : به مشدی گفتم کلید خونمو داره
- اها ...موبایلتو میارم
هیرسا: برو یکمم استراحت کن
لبخند کمرنگی زدم دستی به موهاش کشیدم ومنتظر موندم تا بخوابه
هیرسا : چرا نمیری
- تو بخوابی میرم
دستمو گرفت وچشاشو بست نگاش می کردم اروم گفت : نگام نکن حس می کنم نگاهتو خوابم نمی بره
خندیدم واروم دستشو ماساژ دادم تا وقتی مطمئن شدم خوابیده دستشو اروم گذاشتم رو شکمش خم شدم گونه اش رو بوسیدم واز اتاق اومدم بیرون یه آژانس گرفتم ورفتم خونه برفی بادیدنم ذوق می کرد وباهام اومد تا اتاق هیرسا
- برفی هیرسا حالش یکم بده ما چند روز نیستیم گشنته برفی جون بیا
موبایل هیرسا رو برداشتم ونگاه کردم چندتا شماره بود عمو هم زنگ زده بود که بهتر بود هیرسا خودش باهاش حرف بزنه به برفی غذا دادم ورفتم اتاقم چند تا از وسایلمو برداشتم واومدم از خونه بیرون هم زمان علی هم از خونه روبه روی اومد بیرون وگفت: شیلان خوبی
- سلام علی
علی : کی اومدی
- اومدم دیگه
علی : هیرسا
- قراره چند روز بریم جایی
علی : فهمیدم بردنش بیمارستان چرا قایم می کنی نمیگی
- خودش خواسته
۱۱.۱k
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.