پارت ۷۷ آخرین تکه قلبم izeinabii پارت آخرین تکه قلبم
#پارت_۷۷ #آخرین_تکه_قلبم #izeinabii #پارت_ #آخرین_تکه_قلبم
نیما:قدم هامو بلندتربرداشتم
تا حالا شده حس کنی داری منت میزاری رویزمین و راه میری؟
چاقوی دایی محمدرضاکه به من ارث رسیده بود رو درآوردم و بوسیدم.
هوا روبه تاریکی بود
با دیدن چهره ی معصوم و ساده ی نیاز آروم رفتم سمتشو دستم گذاشتم روی دهنش.
جیغ خفه ای کشیدو با دیدن من عصبی شد و از طرفی ام آروم گرفت.
هلم داد و آروم گفت:
_چرا انقدر بدجنسی آخه؟
_حال میکنم مشکلیه؟
با ناراحتی روشو ازم برگردوند.
دستشو گرفتم توی دستام .
خواستیم بریم اما با دیدن پسر قد بلندی که از آهن هایی که ما پشتمون بهش بود رد شد،تعحب کردیم.
_این کیه؟
_همونه که پیش دختره بود،داشت آرومش می کرد
_دختره کیه؟
_منم نمیدونم نیما اما میترسم
دستشو گرفتم تو دستم و گفتم:
_نترس از چی میترسی وقتی من پیشتم!
نگران نگاهم کرد و گفت:
_ازینکه چیزیایی بفهمم که حال زارمو بدتر کنه،هرچی ندونی برا خودت بهتره کاش منم با نازی و مامان اینا رفته بودم خونه. اما موندم که خلوت کنم،با بابام
بغضش ترکید دستشو جلوی صورتش گرفت ، آروم گفت:
_هرچی دلم خواست گفتم،گله کردم حسابی اما چیزی دیدم که منو دیوونه کردتروخدا این حس لعنتی من دروغ باشه،چشم من اشتباهی لب خونی کرده باشه ،گوش هام چرند شنیده باشه!
با دیدن اشک هاش روی صورت دلنشینش دلم آتیش گرفت .. تقطه ضعفم اشکاش بود.
حاضرم دنیارو بدم فقط بخنده.. کشیدمش تو آغوشم.
بی صدا گریه میکرد.
اینبار دستمو کشیدم روی موهاش که پریشون شده بود و با کلاه خفه شون کرده بود.
با شنیدن صدای تیری که از تفنگ رها شده بود جیغ خفه ای کشید.
محکم تر فشارش دادم تو حشار بغلم:
_نترس من اینجام.
دستمو محکم گرفته بود و با چشمای مظلومش نمیخواست ازم جدا شه.
_تو همین جا وایس تا من بیام.
_نه محاله نمیزارم نیما.. نمیتونی تنهام بذاری.
_فقط برم ببینم چخبره.
_باهم میریم.
با عصبانیت به چهره ی لج باز و نگرانش زل زدم.
_نیاز؟
منتظر شنیدن جون نیازبودم که چیز محکمی خورد تو سرم.
خواستم از جام بلند شم اما چشمام تار دید. نیاز نگران داشت بهم نگاه میکرد.
_نیمایی خوبی؟؟
دستشو گرفتم و گفتم :
_ِآره چی بود این؟
_هیچی یه گربه خورد به این چوبه از بالا سرمون افتاد.
خندید.. با خنده هاش شادی به سلولام برگشت.
۰
نیما:قدم هامو بلندتربرداشتم
تا حالا شده حس کنی داری منت میزاری رویزمین و راه میری؟
چاقوی دایی محمدرضاکه به من ارث رسیده بود رو درآوردم و بوسیدم.
هوا روبه تاریکی بود
با دیدن چهره ی معصوم و ساده ی نیاز آروم رفتم سمتشو دستم گذاشتم روی دهنش.
جیغ خفه ای کشیدو با دیدن من عصبی شد و از طرفی ام آروم گرفت.
هلم داد و آروم گفت:
_چرا انقدر بدجنسی آخه؟
_حال میکنم مشکلیه؟
با ناراحتی روشو ازم برگردوند.
دستشو گرفتم توی دستام .
خواستیم بریم اما با دیدن پسر قد بلندی که از آهن هایی که ما پشتمون بهش بود رد شد،تعحب کردیم.
_این کیه؟
_همونه که پیش دختره بود،داشت آرومش می کرد
_دختره کیه؟
_منم نمیدونم نیما اما میترسم
دستشو گرفتم تو دستم و گفتم:
_نترس از چی میترسی وقتی من پیشتم!
نگران نگاهم کرد و گفت:
_ازینکه چیزیایی بفهمم که حال زارمو بدتر کنه،هرچی ندونی برا خودت بهتره کاش منم با نازی و مامان اینا رفته بودم خونه. اما موندم که خلوت کنم،با بابام
بغضش ترکید دستشو جلوی صورتش گرفت ، آروم گفت:
_هرچی دلم خواست گفتم،گله کردم حسابی اما چیزی دیدم که منو دیوونه کردتروخدا این حس لعنتی من دروغ باشه،چشم من اشتباهی لب خونی کرده باشه ،گوش هام چرند شنیده باشه!
با دیدن اشک هاش روی صورت دلنشینش دلم آتیش گرفت .. تقطه ضعفم اشکاش بود.
حاضرم دنیارو بدم فقط بخنده.. کشیدمش تو آغوشم.
بی صدا گریه میکرد.
اینبار دستمو کشیدم روی موهاش که پریشون شده بود و با کلاه خفه شون کرده بود.
با شنیدن صدای تیری که از تفنگ رها شده بود جیغ خفه ای کشید.
محکم تر فشارش دادم تو حشار بغلم:
_نترس من اینجام.
دستمو محکم گرفته بود و با چشمای مظلومش نمیخواست ازم جدا شه.
_تو همین جا وایس تا من بیام.
_نه محاله نمیزارم نیما.. نمیتونی تنهام بذاری.
_فقط برم ببینم چخبره.
_باهم میریم.
با عصبانیت به چهره ی لج باز و نگرانش زل زدم.
_نیاز؟
منتظر شنیدن جون نیازبودم که چیز محکمی خورد تو سرم.
خواستم از جام بلند شم اما چشمام تار دید. نیاز نگران داشت بهم نگاه میکرد.
_نیمایی خوبی؟؟
دستشو گرفتم و گفتم :
_ِآره چی بود این؟
_هیچی یه گربه خورد به این چوبه از بالا سرمون افتاد.
خندید.. با خنده هاش شادی به سلولام برگشت.
۰
۱۰.۸k
۱۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.