پارت ۷۵ آخرین تکه قلبم
#پارت_۷۵ #آخرین_تکه_قلبم
نیاز:
رز های سرخ رو پر پر کردم روی سنگ قبرش..
به چه مشغول کنم دیده و دل را که هنوز
دل تو را می خواهد
دیده تو را می جوید..
شعر مورد علاقه ی بابا که با خط قشنگی روی سنگ قبر حک شده بود.
یبار از خودش شنیدم عشق اولش اسمش مژگان بوده..
یه قطره بارون افتاد روی سنگ قبر ..
نازنین سرشو گذاشت روی سنگ قبر..باصدا گریه کرد..
از اونجا دور شدم و کمی عقب تر درست روبه روی اونا تکیه دادم به درخت..
برگ نارنجی رنگی افتاد جلوی پام.
برش داشتم..
نازنین و مامانو دیدم که عزم رفتن کردن.
_مگه تو نمیای نیاز؟
سری به نشونه ی نفی تکون دادم.
چشمامو بستم..فاصله ام تا قبر بابا یه ۳۰متری میشد.
صدای پارس سگی توجهمو جلب کرد.. بابا با دوتا از سگایی که تو کارگاهش بودن خیلی مهربون بود
یادمه خیلی شبا از خونمون میرفت تا به اونا غذا بده..گوشت و پای مرغ .. میگفت "مرام این سگا از مرام خیلی فامیلامون بیشتره"
اسم سگا رو هم گرگی و با وفا گذاشته بود..
ولی خب..به من بد کرد..اما بازم.. خواستم برم که..
دختر و پسری که صاحب سگ بودن رفتن سمت قبر بابا..
دختره به نظرم آشنا اومد اما نمیشناختمش..
یکیوببینی و حس کنی سالها میشناسیش درحالی که هردوتون هیچ شناختی نسبت به هم ندارید!
خواستم از جام بلند شم.
اما پشیمون شدم.
دختر رز های زرد رنگو پرپر کرد روی قبر بابا..دستی کشید روی قبر و احساس کردم اشکی ریخت..پسره ام دستشو انداخت دور شونه اش و یه چیزی گفت بهش .
تمام مدت یه سوال توی ذهنم بود اینکه نسبت این دختر با بابای من چی میتونه باشه؟
متعجب از وضع پیش اومده ایستادم.
دست تو جیب قصد رفتن کردن ..
دختره یه لحظه برگشت و به قبر بابا خیره شد..
قطره اشکی که افتاد روی گونه اش رو با دستش پاک کرد.
و زیر لب یه چیزی گفت..از اونجایی که لب خونی بلد بودم حس کردم دارم شاخ درمیارم..
از چیزی که متوجه شدم وحشت داشتم..
دوییدم سمت دختره.. خواستم صداش کنم اما.. یه حسی بهم گفت اینکارو نکن..
با فاصله به قصد تعقیب پشت سرشون راه افتادم.
نویسنده @izeinabii
نیاز:
رز های سرخ رو پر پر کردم روی سنگ قبرش..
به چه مشغول کنم دیده و دل را که هنوز
دل تو را می خواهد
دیده تو را می جوید..
شعر مورد علاقه ی بابا که با خط قشنگی روی سنگ قبر حک شده بود.
یبار از خودش شنیدم عشق اولش اسمش مژگان بوده..
یه قطره بارون افتاد روی سنگ قبر ..
نازنین سرشو گذاشت روی سنگ قبر..باصدا گریه کرد..
از اونجا دور شدم و کمی عقب تر درست روبه روی اونا تکیه دادم به درخت..
برگ نارنجی رنگی افتاد جلوی پام.
برش داشتم..
نازنین و مامانو دیدم که عزم رفتن کردن.
_مگه تو نمیای نیاز؟
سری به نشونه ی نفی تکون دادم.
چشمامو بستم..فاصله ام تا قبر بابا یه ۳۰متری میشد.
صدای پارس سگی توجهمو جلب کرد.. بابا با دوتا از سگایی که تو کارگاهش بودن خیلی مهربون بود
یادمه خیلی شبا از خونمون میرفت تا به اونا غذا بده..گوشت و پای مرغ .. میگفت "مرام این سگا از مرام خیلی فامیلامون بیشتره"
اسم سگا رو هم گرگی و با وفا گذاشته بود..
ولی خب..به من بد کرد..اما بازم.. خواستم برم که..
دختر و پسری که صاحب سگ بودن رفتن سمت قبر بابا..
دختره به نظرم آشنا اومد اما نمیشناختمش..
یکیوببینی و حس کنی سالها میشناسیش درحالی که هردوتون هیچ شناختی نسبت به هم ندارید!
خواستم از جام بلند شم.
اما پشیمون شدم.
دختر رز های زرد رنگو پرپر کرد روی قبر بابا..دستی کشید روی قبر و احساس کردم اشکی ریخت..پسره ام دستشو انداخت دور شونه اش و یه چیزی گفت بهش .
تمام مدت یه سوال توی ذهنم بود اینکه نسبت این دختر با بابای من چی میتونه باشه؟
متعجب از وضع پیش اومده ایستادم.
دست تو جیب قصد رفتن کردن ..
دختره یه لحظه برگشت و به قبر بابا خیره شد..
قطره اشکی که افتاد روی گونه اش رو با دستش پاک کرد.
و زیر لب یه چیزی گفت..از اونجایی که لب خونی بلد بودم حس کردم دارم شاخ درمیارم..
از چیزی که متوجه شدم وحشت داشتم..
دوییدم سمت دختره.. خواستم صداش کنم اما.. یه حسی بهم گفت اینکارو نکن..
با فاصله به قصد تعقیب پشت سرشون راه افتادم.
نویسنده @izeinabii
۸.۸k
۱۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.