خان زاده پارت88
#خان_زاده #پارت88
مادرش متعجب گفت
_چی؟پسرم نمیشه چنین چیزی....
چشمم که به مهتاب افتاد دلم سوخت.اون چه گناهی کرده بود؟
با صدای آرومی گفتم
_حق با مادرجونه... یه شب دیگه...
بلند شد و بدون ول کردن دستم گفت
_حاضر شو..
سرم و پایین انداختم و دیگه مخالفتی نکردم.به اتاق رفتم و از توی ساکم مانتوم در آوردم.پیراهن تنم و در آوردم همون لحظه در اتاق باز شد.
ترسیده مانتو رو جلوم گرفتم و با دیدن اهورا نفس راحتی کشیدم و گفتم
_ببند درو...
به سمتم اومد و گفت
_واسه چی انقدر گریه کردی؟
با لبخند مصنوعی گفتم
_گریه نکردم که...
دست زیر بازوم انداخت و بلندم کرد گفت
_تا روزی که اینجاییم میخوای همین طوری باشی؟
سکوت کردم. بغلم کرد و گفت
_میخای برگردیم تهران؟گور بابای اون بچه.
متعجب گفتم
_اهورا اون بچته..
نفسش و فوت کرد و گفت
_من خودمم واسه خودم زیادیم چه برسه بچه...اگه شرط ارباب نبود یه لحظه هم این وضعیتو تحمل نمیکردم.
نگاهش کردم و بی حرف خواستم مانتومو بپوشم که دستشو روی دستم گذاشت و گفت
_جا رو پهن کن خستم.
متعجب گفتم
_مگه قرار نبود بریم خونه ی بابام؟
_فکر کردی پا تو اون خونه میذارم؟یادم رفته اون شب که شال و کلاه کردی رفتی خونه شون گذاشتن زن من نصف شب آواره کوچه خیابون بشه.بنداز جا رو خوابم میاد.
بی حرف سر تکون دادم. خواستم دوباره پیراهنمو تنم کنم که دست دور کمرم انداخت و گفت
_این طوری بهتره.
با خنده ی ریزی گفتم
_عه اهورا...
سرشو توی گردنم فرو برد و گفت
_جان اهورا
🍁 🍁 🍁 🍁
مادرش متعجب گفت
_چی؟پسرم نمیشه چنین چیزی....
چشمم که به مهتاب افتاد دلم سوخت.اون چه گناهی کرده بود؟
با صدای آرومی گفتم
_حق با مادرجونه... یه شب دیگه...
بلند شد و بدون ول کردن دستم گفت
_حاضر شو..
سرم و پایین انداختم و دیگه مخالفتی نکردم.به اتاق رفتم و از توی ساکم مانتوم در آوردم.پیراهن تنم و در آوردم همون لحظه در اتاق باز شد.
ترسیده مانتو رو جلوم گرفتم و با دیدن اهورا نفس راحتی کشیدم و گفتم
_ببند درو...
به سمتم اومد و گفت
_واسه چی انقدر گریه کردی؟
با لبخند مصنوعی گفتم
_گریه نکردم که...
دست زیر بازوم انداخت و بلندم کرد گفت
_تا روزی که اینجاییم میخوای همین طوری باشی؟
سکوت کردم. بغلم کرد و گفت
_میخای برگردیم تهران؟گور بابای اون بچه.
متعجب گفتم
_اهورا اون بچته..
نفسش و فوت کرد و گفت
_من خودمم واسه خودم زیادیم چه برسه بچه...اگه شرط ارباب نبود یه لحظه هم این وضعیتو تحمل نمیکردم.
نگاهش کردم و بی حرف خواستم مانتومو بپوشم که دستشو روی دستم گذاشت و گفت
_جا رو پهن کن خستم.
متعجب گفتم
_مگه قرار نبود بریم خونه ی بابام؟
_فکر کردی پا تو اون خونه میذارم؟یادم رفته اون شب که شال و کلاه کردی رفتی خونه شون گذاشتن زن من نصف شب آواره کوچه خیابون بشه.بنداز جا رو خوابم میاد.
بی حرف سر تکون دادم. خواستم دوباره پیراهنمو تنم کنم که دست دور کمرم انداخت و گفت
_این طوری بهتره.
با خنده ی ریزی گفتم
_عه اهورا...
سرشو توی گردنم فرو برد و گفت
_جان اهورا
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۸.۳k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.