خان زاده پارت87
#خانزاده #پارت87
کل روز از اتاق بیرون نیومدم. یکی هم نگفت مرده ای یا زنده... حتی اهورا هم به کل فراموشم کرد.
فقط خدمتکار خونه شون برام ناهار آورد و رفت.
توی آینه به خودم نگاه کردم. چشمای قرمزم و زیر آرایش مخفی کردم...با غمبرک زدن فقط آبروی خودم و میبردم.باید به همه نشون میدادم که توی دلم آب از آب تکون نخورده.
دستی به لباسم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
از شانس گند و آشغالم چشم تو چشم مهتاب شدم.
با دیدنم لبخندی زد و گفت
_خوب استراحت کردید؟
دستم مشت شد و به زور لبخندی تحویلش دادم و گفتم
_آره.
نگاه معصومانهشو ازم گرفت و خواست بره که صداش کردم. برگشت و منتظر نگاهم کرد.. با مکث گفتم
_تبریک میگم.
دستشو که روی شکمش گذاشت حس کردم یکی خنجر توی قلبم کرد. با لبخند گفت
_خیلی ممنون...
لپمو از داخل گاز گرفتم تا شاید خودمو کنترل کنم.
به آشپزخونه رفتم... اهورا رو که دیدم پشت درگاه مخفی شدم.
پشت میز نشسته بود و با ولع غذا میخورد. صداشو شنیدم که گفت
_دستت درد نکنه خاله طوبی عالی شده.
خاله طوبی که خدمتکار قدیمی خونه شون بود گفت
_نوش جونت پسرم ببینم نکنه زنت بهت غذا نمیده هان؟
اهورا با شیطنت گفت
_دست رو دلم نذار خاله که خونه.دست به سیاه و سفید نمیزنه ناهار و شامم خودم از بیرون یه چیزی میگیرم.
رفتم توی آشپزخونه. خاله طوبی با دیدنم خندید و اهورا در حالی که دولپی غذا میخورد گفت
_زنای امروز زن نیستن که. نه پخت و پز بلدن نه خونه داری نه آداب رفتار با همسر نه...
گوشش و گرفتم و آروم پیچوندم. برگشت و با دیدن من لقمه توی گلوش گیر کرد و به سرفه افتاد.
دست به کمر زدم و گفتم
_می گفتی...
لیوان آبشو یک نفس سر کشید و گفت
_ذکر خیرت بود خانومم.. داشتم برای خاله طوبی میگفتم این زن از هر پنجه ش یه هنر میباره.لعنتی انقدر دست پختش خوبه که آدم سر قله ی قاف باشه خودشو میرسونه خونه.
خاله طوبی قهقهه زد. با خنده ی اون منم خندیدم و همون لحظه مهتاب و مادر اهورا اومدن داخل.
خنده از روی لبام محو شد. خاله طوبی هم سریع بلند شد و خودشو مشغول یه کاری کرد.
مادر اهورا چشم غره ای به من رفت و گفت
_پسرم بلند شو...از صبح خودت رفتی بیرون حالا هم دست زنتو بگیر ببر. گناهه دختر حامله دلش پوسید تو این خونه.
سرم و پایین انداختم. اهورا با لحن سردی گفت
_خستم مامان.
_پس بلند شو برو استراحت کن. مهتاب دخترم برو جاتونو آماده کن...شما امشب زودتر بخوابین منو آیلینم عروس و مادرشوهر تا صبح غیبت میکنیم.
دستم مشت شد و گفتم
_با اجازه من برم اتاقم.
هنوز یک قدم برنداشته بودم اهورا دستم و گرفت و گفت
_حاضر شو... به بابات قول دادم امشب و اونجا بمونیم.
🍁 🍁 🍁 🍁
کل روز از اتاق بیرون نیومدم. یکی هم نگفت مرده ای یا زنده... حتی اهورا هم به کل فراموشم کرد.
فقط خدمتکار خونه شون برام ناهار آورد و رفت.
توی آینه به خودم نگاه کردم. چشمای قرمزم و زیر آرایش مخفی کردم...با غمبرک زدن فقط آبروی خودم و میبردم.باید به همه نشون میدادم که توی دلم آب از آب تکون نخورده.
دستی به لباسم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
از شانس گند و آشغالم چشم تو چشم مهتاب شدم.
با دیدنم لبخندی زد و گفت
_خوب استراحت کردید؟
دستم مشت شد و به زور لبخندی تحویلش دادم و گفتم
_آره.
نگاه معصومانهشو ازم گرفت و خواست بره که صداش کردم. برگشت و منتظر نگاهم کرد.. با مکث گفتم
_تبریک میگم.
دستشو که روی شکمش گذاشت حس کردم یکی خنجر توی قلبم کرد. با لبخند گفت
_خیلی ممنون...
لپمو از داخل گاز گرفتم تا شاید خودمو کنترل کنم.
به آشپزخونه رفتم... اهورا رو که دیدم پشت درگاه مخفی شدم.
پشت میز نشسته بود و با ولع غذا میخورد. صداشو شنیدم که گفت
_دستت درد نکنه خاله طوبی عالی شده.
خاله طوبی که خدمتکار قدیمی خونه شون بود گفت
_نوش جونت پسرم ببینم نکنه زنت بهت غذا نمیده هان؟
اهورا با شیطنت گفت
_دست رو دلم نذار خاله که خونه.دست به سیاه و سفید نمیزنه ناهار و شامم خودم از بیرون یه چیزی میگیرم.
رفتم توی آشپزخونه. خاله طوبی با دیدنم خندید و اهورا در حالی که دولپی غذا میخورد گفت
_زنای امروز زن نیستن که. نه پخت و پز بلدن نه خونه داری نه آداب رفتار با همسر نه...
گوشش و گرفتم و آروم پیچوندم. برگشت و با دیدن من لقمه توی گلوش گیر کرد و به سرفه افتاد.
دست به کمر زدم و گفتم
_می گفتی...
لیوان آبشو یک نفس سر کشید و گفت
_ذکر خیرت بود خانومم.. داشتم برای خاله طوبی میگفتم این زن از هر پنجه ش یه هنر میباره.لعنتی انقدر دست پختش خوبه که آدم سر قله ی قاف باشه خودشو میرسونه خونه.
خاله طوبی قهقهه زد. با خنده ی اون منم خندیدم و همون لحظه مهتاب و مادر اهورا اومدن داخل.
خنده از روی لبام محو شد. خاله طوبی هم سریع بلند شد و خودشو مشغول یه کاری کرد.
مادر اهورا چشم غره ای به من رفت و گفت
_پسرم بلند شو...از صبح خودت رفتی بیرون حالا هم دست زنتو بگیر ببر. گناهه دختر حامله دلش پوسید تو این خونه.
سرم و پایین انداختم. اهورا با لحن سردی گفت
_خستم مامان.
_پس بلند شو برو استراحت کن. مهتاب دخترم برو جاتونو آماده کن...شما امشب زودتر بخوابین منو آیلینم عروس و مادرشوهر تا صبح غیبت میکنیم.
دستم مشت شد و گفتم
_با اجازه من برم اتاقم.
هنوز یک قدم برنداشته بودم اهورا دستم و گرفت و گفت
_حاضر شو... به بابات قول دادم امشب و اونجا بمونیم.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۳.۷k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.