خان زاده پارت89
#خان_زاده #پارت89
قد بلندی کردم و برای خودم یه دونه سیب سبز از درخت باغ ارباب کندم و دوباره به راهم ادامه دادم.
چه بهتر که برای ساعتی هم شده زدم بیرون. اهورا نبود زخم زبونای مادرش داشت دیوونم میکرد.
دو شب بود که درست حسابی نخوابیده بودم.
انگار زهر ریخته بودن روی زندگیم که انقدر تلخ شده بود..
زیر سایه ی درخت نشستم و سرمو به درخت تکیه دادم.
کاش این روزای لعنتی زودتر تموم میشد.کاش...
صدای اهورا رو شنیدم که اسممو با نگرانی صدا میزد.
تند بلند شدم و گفتم
_اینجام.
از روی صدام جامو تشخیص داد و در حالی که نفس نفس میزد گفت
_یه ساعته دنبالتم...
روبه روم ایستاد و گفت
_گفتم بمون تو خونه...اینجا عقرب داره دختر خانوم با صندل اومدی.
توی دلم گفتم
_عقرب واقعی زبون مامانته که روزی صد بار نیش میزنه.
دستمو گرفت و گفت
_بیا بریم.
دستمو از دستش کشیدم و گفتم
_تو برو من یه کم دیگه قدم بزنم میام... انگاری حال مهتابم خوش نیست. بهت نیاز داره.
کلافه نفسش و فوت کرد و گفت
_حال بد مهتاب به من چه آیلین؟ چرا طوری رفتار میکنی انگار برات اهمیتی نداره؟
جوابی نداشتم بدم. پشتمو بهش کردم که بازوم و گرفت. لباشو به گوشم چسبوند و گفت
_به محض اینکه ارباب تمام ثروتشو بهم واگذار کرد بی خیال همه میریم باشه؟
پوزخند زدم و گفتم
_همه ی اینا به خاطر پوله؟میدونی چیه اهورا حتی اگه تمام ثروت دنیا رو بهت بدن یه روزی ته میکشه چون از زندگی فقط خوش گذرونی و رفیق بازی و فهمیدی. همه چی پول نیست من حاضر بودم باهات تو یه کلبه ی خرابه زندگی کنم با یه لقمه نون و پنیر اما تو مال خودم باشی،خوشحال باشم... مجبور نباشم زن دیگه ای رو کنارت ببینم،مجبور به این همه بدبختی نباشم.میدونی چرا ساکتم چون دیگه برام اهمیتی نداره امشب با مهتابی یا دوست دخترات. دیگه برام اهمیتی نداری خان زاده حتی یه ذره...
عصبی شد. بازوم و گرفت و چسبوندتم به تنه ی درخت و غرید
_مواظب حرف زدنت باش آیلین
🍁 🍁 🍁
قد بلندی کردم و برای خودم یه دونه سیب سبز از درخت باغ ارباب کندم و دوباره به راهم ادامه دادم.
چه بهتر که برای ساعتی هم شده زدم بیرون. اهورا نبود زخم زبونای مادرش داشت دیوونم میکرد.
دو شب بود که درست حسابی نخوابیده بودم.
انگار زهر ریخته بودن روی زندگیم که انقدر تلخ شده بود..
زیر سایه ی درخت نشستم و سرمو به درخت تکیه دادم.
کاش این روزای لعنتی زودتر تموم میشد.کاش...
صدای اهورا رو شنیدم که اسممو با نگرانی صدا میزد.
تند بلند شدم و گفتم
_اینجام.
از روی صدام جامو تشخیص داد و در حالی که نفس نفس میزد گفت
_یه ساعته دنبالتم...
روبه روم ایستاد و گفت
_گفتم بمون تو خونه...اینجا عقرب داره دختر خانوم با صندل اومدی.
توی دلم گفتم
_عقرب واقعی زبون مامانته که روزی صد بار نیش میزنه.
دستمو گرفت و گفت
_بیا بریم.
دستمو از دستش کشیدم و گفتم
_تو برو من یه کم دیگه قدم بزنم میام... انگاری حال مهتابم خوش نیست. بهت نیاز داره.
کلافه نفسش و فوت کرد و گفت
_حال بد مهتاب به من چه آیلین؟ چرا طوری رفتار میکنی انگار برات اهمیتی نداره؟
جوابی نداشتم بدم. پشتمو بهش کردم که بازوم و گرفت. لباشو به گوشم چسبوند و گفت
_به محض اینکه ارباب تمام ثروتشو بهم واگذار کرد بی خیال همه میریم باشه؟
پوزخند زدم و گفتم
_همه ی اینا به خاطر پوله؟میدونی چیه اهورا حتی اگه تمام ثروت دنیا رو بهت بدن یه روزی ته میکشه چون از زندگی فقط خوش گذرونی و رفیق بازی و فهمیدی. همه چی پول نیست من حاضر بودم باهات تو یه کلبه ی خرابه زندگی کنم با یه لقمه نون و پنیر اما تو مال خودم باشی،خوشحال باشم... مجبور نباشم زن دیگه ای رو کنارت ببینم،مجبور به این همه بدبختی نباشم.میدونی چرا ساکتم چون دیگه برام اهمیتی نداره امشب با مهتابی یا دوست دخترات. دیگه برام اهمیتی نداری خان زاده حتی یه ذره...
عصبی شد. بازوم و گرفت و چسبوندتم به تنه ی درخت و غرید
_مواظب حرف زدنت باش آیلین
🍁 🍁 🍁
۱۱.۷k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.