پارت 117 :
پارت 117 :
( خودم )
دیشب که رسیدم بیدار بودم . حرف های همه تو ذهنم با صدای بلند تکرار میشد .
گوشیمو برداشتم و روشنش کردم .
وا !! من کی رنگ گوشیمو عوض کردم . رمز رو زدم ولی اشتباه بود .
یک پیام اومد . جیهوپ بود و رمز رو گفت .
ساعت یک ربع به پنج بود .
نوشتم کی میتونم بیام گوشیمو ببرم بعد چند ثانیه نوشت همین الان .
بلند شدم و رفتم خونشون .
وقتی رسیدم پیام دادم من پشت در وایستادم اگه هستی بیا درو باز کن نوشت باشه .
اومد درو باز کرد گفت : سلام ... بیا تو.... من : نه میخوام .... جیهوپ : بیا تو اتفاقی نمیوفته .... همه خوابن .
( جیهوپ )
رفتم تو اتاق وی و گفتم : تهیونگ... گوشی نایکا رو بده وی : چطور من : نایکا اومده میخوام گوشیشو بهش بدم وی : نایکا اومده اینجا ؟؟؟؟؟ من : اره ....حالا میگی کجاست وی : رو میز تلویزیونه . گوشیو برداشتم و رفتم بیرون .
* خودم *
جیهوپ رفت تو اتاق . در اتاق جانگ کوک باز بود . رفتم تو اتاقش . رو زمین نشسته بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود و خوابیده بود . بوی تنش همه جای اتاق بود . رفتم جلو با دقت نگا کردم .
اون گریه کرده بود . سرشو به سمت راست چرخوند . با دوتا از انگشتای دست راستم و روی صورتش اروم کشیدم که سرشو چرخوند . متوجه لمس انگشتام شد .
اون اشک ریخته .... هی .
رفتم بیرون که جیهوپ گوشیمو داد و منم گوشیشو دادم و رفتم خونه .
بعد چند ساعت فیلم دیدن اران مین تا گفت شب میخواد بیاد .
باید غذا درست کنم . ساعت تقریبا هفت شب بود . رفتم تو اشپز خونه و پیاز هارو خورد کردم . من پیاز زیاد خورد کردم ولی الان دارم اتیش میگیرم .
یکی زنگ درو زد . رفتم درو باز کردم و سریع رفتم تو اشپزخونه پیازام داشت به راه فانی میشتابید .
( جیهوپ )
رفتم تو خونه و گفتم : سلااام ناییکا .
دوتا پیتزا هارو و سیب زمینی و روی اپن گذاشتم و یک دونه سیب زمینی برداشتم و خوردم و همزمان رفتم پیش نایکا و گفتم : هووومممم ... نایکا نمیخواد غذا درست کنی .
دست چپم و روی دست راستش گذاشتم و قاشق چوبی رو ازش گرفتم و زیرشو خاموش کردم .
رومو برگردوندم و بهش نگا کردم .
داشت گریه میکرد .
با ناراحتی و نگرانی گفتم : نایکا چرا گریه میکنی ؟؟؟
اشک هاشو پاک کرد و گفت : تاحالا پیاز اشکمو درنیاورده بود . خندیدیم .
اخیی . نشستیم غذا رو خوردیم .
کلی باهاش حرف زدم . ارومش کردم و متوجه شد من هیچ اسیبی بهش نمیزنم .
بعد چند دقیقه گفتم : نایکا ... میدونستی برای دو هفته دیگه یک مهمونی بزرگ تو بوسان هستش و ما رو دعوت کردن و ..... همین طور تو هم دعوت کردن .. تو میای به مهمونی نایکا : ......... ف فکر نکنم بیام .. میبینی حال و روزمو که ش...... وسط حرفش پریدم و گفتم : ببین نایکا میتونی حال و هوا تو عوض کنی فرست خوبیه نایکا : ..... باشه ..... میام .
خوشحال شدم .
بعد چند ساعت خوابید و منم رفتم .
( خودم )
دیشب که رسیدم بیدار بودم . حرف های همه تو ذهنم با صدای بلند تکرار میشد .
گوشیمو برداشتم و روشنش کردم .
وا !! من کی رنگ گوشیمو عوض کردم . رمز رو زدم ولی اشتباه بود .
یک پیام اومد . جیهوپ بود و رمز رو گفت .
ساعت یک ربع به پنج بود .
نوشتم کی میتونم بیام گوشیمو ببرم بعد چند ثانیه نوشت همین الان .
بلند شدم و رفتم خونشون .
وقتی رسیدم پیام دادم من پشت در وایستادم اگه هستی بیا درو باز کن نوشت باشه .
اومد درو باز کرد گفت : سلام ... بیا تو.... من : نه میخوام .... جیهوپ : بیا تو اتفاقی نمیوفته .... همه خوابن .
( جیهوپ )
رفتم تو اتاق وی و گفتم : تهیونگ... گوشی نایکا رو بده وی : چطور من : نایکا اومده میخوام گوشیشو بهش بدم وی : نایکا اومده اینجا ؟؟؟؟؟ من : اره ....حالا میگی کجاست وی : رو میز تلویزیونه . گوشیو برداشتم و رفتم بیرون .
* خودم *
جیهوپ رفت تو اتاق . در اتاق جانگ کوک باز بود . رفتم تو اتاقش . رو زمین نشسته بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود و خوابیده بود . بوی تنش همه جای اتاق بود . رفتم جلو با دقت نگا کردم .
اون گریه کرده بود . سرشو به سمت راست چرخوند . با دوتا از انگشتای دست راستم و روی صورتش اروم کشیدم که سرشو چرخوند . متوجه لمس انگشتام شد .
اون اشک ریخته .... هی .
رفتم بیرون که جیهوپ گوشیمو داد و منم گوشیشو دادم و رفتم خونه .
بعد چند ساعت فیلم دیدن اران مین تا گفت شب میخواد بیاد .
باید غذا درست کنم . ساعت تقریبا هفت شب بود . رفتم تو اشپز خونه و پیاز هارو خورد کردم . من پیاز زیاد خورد کردم ولی الان دارم اتیش میگیرم .
یکی زنگ درو زد . رفتم درو باز کردم و سریع رفتم تو اشپزخونه پیازام داشت به راه فانی میشتابید .
( جیهوپ )
رفتم تو خونه و گفتم : سلااام ناییکا .
دوتا پیتزا هارو و سیب زمینی و روی اپن گذاشتم و یک دونه سیب زمینی برداشتم و خوردم و همزمان رفتم پیش نایکا و گفتم : هووومممم ... نایکا نمیخواد غذا درست کنی .
دست چپم و روی دست راستش گذاشتم و قاشق چوبی رو ازش گرفتم و زیرشو خاموش کردم .
رومو برگردوندم و بهش نگا کردم .
داشت گریه میکرد .
با ناراحتی و نگرانی گفتم : نایکا چرا گریه میکنی ؟؟؟
اشک هاشو پاک کرد و گفت : تاحالا پیاز اشکمو درنیاورده بود . خندیدیم .
اخیی . نشستیم غذا رو خوردیم .
کلی باهاش حرف زدم . ارومش کردم و متوجه شد من هیچ اسیبی بهش نمیزنم .
بعد چند دقیقه گفتم : نایکا ... میدونستی برای دو هفته دیگه یک مهمونی بزرگ تو بوسان هستش و ما رو دعوت کردن و ..... همین طور تو هم دعوت کردن .. تو میای به مهمونی نایکا : ......... ف فکر نکنم بیام .. میبینی حال و روزمو که ش...... وسط حرفش پریدم و گفتم : ببین نایکا میتونی حال و هوا تو عوض کنی فرست خوبیه نایکا : ..... باشه ..... میام .
خوشحال شدم .
بعد چند ساعت خوابید و منم رفتم .
۱۴۰.۹k
۱۰ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.