❤️✨
#شکوفه_عشق #پارت_سیزدهم
اینقدر خوشحال شدم که تا نصف شب همش قر میدادم و آهنگ میخوندم فکر باراد و کارش کلا از ذهنم پاک شده بود بالاخره بعد از سه ساعت فکر و خیال تو رخت خواب به خواب رفتم ، صبح از ذوق یک ساعت زود تر بیدار شدم صبحانمو کامل خوردم و بهترین لباسایی که داشتم رو پوشیدم یه دستی هم به صورتم کشیدم و عزم رفتن کردم
بابا : بیان بابا جان من کارم زیاده نمیتونم همراهت بیام ولی زنگ میزنم به کیان و خبر میدم بهش
_باشه بابایی ممنون
بابا : با ماشین میلاد برو اینم کارت شرکت که راهور بلد باشی سلام منو هم به کیان برسون
_ چشم خدانگهدار
سوییچ رو از میلاد گرفتم و حرکت کردم بعد چهل دقیقه جلوی شرکت بودم یه ذره راهش دور بود ولی چاره ای نبود ، خدای من یه ساختمون خیلی خیلی بلند بود که تا نگاش میکردی گردنت درد میگرفت ، رفتم و سوار آسانسور شدم ، به کارت نگاه کردم آقای کیان حسینی ، اسم خوبی داشت ، بالاخره به دفتر رسیدم رفتم داخل و به منشی نگاه کردم یه خانم ۲۴یا ۲۵ ساله با حجاب نسبتا باز پشت میز نشسته بود رفتم جلوی میزش و هنوز دهنمو باز نکرده بود که حرف بزنم که با یه صدای تو دماغی گفت : آقای حسینی وقت ندارن بفرمایید
واقعا که چه بی ادب
_ ببخشید ولی ایشون منو میشناسن منتظرم هستن
: اگه منتظرت هستن چرا به من اطلاع ندادن ؟
_ من از کجا بدونم اگه امکانش هست زنگ بزنید و خبر بدید
یه گیری افتاده بودم که نگو زورش میومد که زنگ بزنه بالاخره بعد از مو درآوردن زبونم خانم راضی شد تلفن به دست بگیره با همون صدای تو دماغیش گفت : آقای حسینی یه خانم اومدن باهاتون کار دارن بعد رو به من گفت : میگن اسمت چیه ؟
_ بیان ، بیان صالحی
: گفتم بیان صالحی بله بله چشم تلفن رو قطع کرد و رو به من گفت : بفرمایید برید داخل بعد هم به پشتدچشم نازک کرد
اااایییشش دختره بیشعور یه ساخته منو علاف کرده اول در زدم بعد که اجازه گرفتم رفتم داخل ، اووووو چه اتاق مرتبی به به یه اتاق با دکور کلاسیک و خیلی شیک آقای حسینی از پشت میز پا شد و اومد استقبال ، ماشاالله به قدش اصلا فکر نمیکردم همچین قیافه ای داشته باشه فکر میکردم یه آدم کوتاه قد و نسبتا تپل باشه ، از فکر اومد بیرون و بیشتر وارد اتاق شدم و گفتم : سلام
آقای حسینی : سلام دخترم حالت خوبه بیا داخل
کامل وارد اتاق شدم و روی نزدیک ترین مبل نشستم
_ آقای حسینی خوب هستید بیان صالحی هستم
: بله دخترم شناختم ماشاالله چقدر بزرگ شدی خانم شدی وقتی بچه بودی زیاد میدیدمت پدرت خوبه ؟
_ خیلی ممنونم سلام رسوندن
: خب دخترم یه کم از خودت بگو تحصیلاتت مدرکت
#رمان #نویسنده #عاشقانه #رمان_z
اینقدر خوشحال شدم که تا نصف شب همش قر میدادم و آهنگ میخوندم فکر باراد و کارش کلا از ذهنم پاک شده بود بالاخره بعد از سه ساعت فکر و خیال تو رخت خواب به خواب رفتم ، صبح از ذوق یک ساعت زود تر بیدار شدم صبحانمو کامل خوردم و بهترین لباسایی که داشتم رو پوشیدم یه دستی هم به صورتم کشیدم و عزم رفتن کردم
بابا : بیان بابا جان من کارم زیاده نمیتونم همراهت بیام ولی زنگ میزنم به کیان و خبر میدم بهش
_باشه بابایی ممنون
بابا : با ماشین میلاد برو اینم کارت شرکت که راهور بلد باشی سلام منو هم به کیان برسون
_ چشم خدانگهدار
سوییچ رو از میلاد گرفتم و حرکت کردم بعد چهل دقیقه جلوی شرکت بودم یه ذره راهش دور بود ولی چاره ای نبود ، خدای من یه ساختمون خیلی خیلی بلند بود که تا نگاش میکردی گردنت درد میگرفت ، رفتم و سوار آسانسور شدم ، به کارت نگاه کردم آقای کیان حسینی ، اسم خوبی داشت ، بالاخره به دفتر رسیدم رفتم داخل و به منشی نگاه کردم یه خانم ۲۴یا ۲۵ ساله با حجاب نسبتا باز پشت میز نشسته بود رفتم جلوی میزش و هنوز دهنمو باز نکرده بود که حرف بزنم که با یه صدای تو دماغی گفت : آقای حسینی وقت ندارن بفرمایید
واقعا که چه بی ادب
_ ببخشید ولی ایشون منو میشناسن منتظرم هستن
: اگه منتظرت هستن چرا به من اطلاع ندادن ؟
_ من از کجا بدونم اگه امکانش هست زنگ بزنید و خبر بدید
یه گیری افتاده بودم که نگو زورش میومد که زنگ بزنه بالاخره بعد از مو درآوردن زبونم خانم راضی شد تلفن به دست بگیره با همون صدای تو دماغیش گفت : آقای حسینی یه خانم اومدن باهاتون کار دارن بعد رو به من گفت : میگن اسمت چیه ؟
_ بیان ، بیان صالحی
: گفتم بیان صالحی بله بله چشم تلفن رو قطع کرد و رو به من گفت : بفرمایید برید داخل بعد هم به پشتدچشم نازک کرد
اااایییشش دختره بیشعور یه ساخته منو علاف کرده اول در زدم بعد که اجازه گرفتم رفتم داخل ، اووووو چه اتاق مرتبی به به یه اتاق با دکور کلاسیک و خیلی شیک آقای حسینی از پشت میز پا شد و اومد استقبال ، ماشاالله به قدش اصلا فکر نمیکردم همچین قیافه ای داشته باشه فکر میکردم یه آدم کوتاه قد و نسبتا تپل باشه ، از فکر اومد بیرون و بیشتر وارد اتاق شدم و گفتم : سلام
آقای حسینی : سلام دخترم حالت خوبه بیا داخل
کامل وارد اتاق شدم و روی نزدیک ترین مبل نشستم
_ آقای حسینی خوب هستید بیان صالحی هستم
: بله دخترم شناختم ماشاالله چقدر بزرگ شدی خانم شدی وقتی بچه بودی زیاد میدیدمت پدرت خوبه ؟
_ خیلی ممنونم سلام رسوندن
: خب دخترم یه کم از خودت بگو تحصیلاتت مدرکت
#رمان #نویسنده #عاشقانه #رمان_z
۱۴.۱k
۱۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.