❤️✨
#شکوفه_عشق #پارت_چهاردهم
هر اطلاعاتی خواست رو گفتم بین حرفمون همون دختر منشی با سینی چای و کیک اومد داخل سینی رو گذاشت و بازم یه پشت چشم نازک کرد و رفت ، فکر کنم کلا مشکل داره بعد تموم شده حرفام یه برگه رو جلوم گذاشتن و گفتن پر کنم هرچی سوال و اطلاعات بود رو کامل کردم و برگه رو دادم بهش که گفت : دخترم شما از فردا بیا سر کار اتاقت رو به خانم آذری میگم نشونت بدن بعد هم اطلاعات کامل راجب کارم و تعطیلات و حقوق رو گفتن حقوقش خوب بود خداروشکر اینم گفتن که هر چند وقت یکبار برای قرداد های جدید به شهر های دیگه میرن و بعضی مواقع کارمند ها رو هم میبرن از این مورد خیلی خوشم اومد چون کلا عشق سفر بودم خلاصه که صحبت ها تموم شد و با هم رفتیم بیرون رو به همون زن منشی گفت : خانم آذری
سر جاش ایستاد و گفت : بله
: ایشون خانم صالحی کارمند جدید هستم
رو کرد به من و گفت : خوشبختم عزیزم
: از این به بعد اگه مشکلی یا چیزی داشتن راهنماییشون کن چون تازه وارد شرکت شدن ممکنه کمی سردرگم بشن
آذری : بله چشم حتما
: خیالم راحت باشه ؟
آذری : بله شما برید به کارهاتون برسید من راهنماییشون میکنم
: دخترم من کمی کارهام مونده امروز باید تموم شه اگه با من کاری نداری برم ؟
_ نه خیلی ممنون شما برید بازم ممنونم زحمتتون شد
با یه خواهش میکنم رفت سمت اتاقش
آذری : بیا عزیزم اتاقتون نشونت بدم
واااا این کی اینقدر با محبت شد ؟ میگم مشکل داره دروغ نگفتم
دنبالش رفتم سمت انتهای راهرو و گفت: همه این اتاقا اتاق پرونده ها و بقیه خرت و پرتای دیگس دوتا اتاق اینجا هست یکیش برای شماست در اتاقی رو باز کرد و گفت : این اتاق برای شماست ، اتاق خالی بود ولی به شدت دلنشین بود مشخص بود اگه در بشه خیلی قشنگ میشه
خواستم بپرسم اتاق روبه رویی مال کیه که تلفن زنگ زد و گفت : عزیزم شما اتاق رو ببین تا من برم جواب تلفن رو بدم بعد میام اینو گفت و رفت
کنجکاو شدم ببینم اتاق روبه رویی مال کیه ؟در اتاق رو باز کردم که وسط اتاق یه مرد نسبتا قد بلند گوشی به دست پشت به در ایستاده بود همون لحظه گفت : عزیزم میبینمت فعلا و قطع کرد و گفت : خانم آذری و برگشت سمت در همین که منو دید ابروهایش پرید بالا و گفت : مگه اینجا طویلس که سرتو انداختی پایین اومدی تو اتاق ؟ بعد بلند داد زد : خانم آذری اینجا در و پیکر نداره هرکسی رو راه میدید ؟
#رمان #نویسنده #عاشقانه #رمان_z
هر اطلاعاتی خواست رو گفتم بین حرفمون همون دختر منشی با سینی چای و کیک اومد داخل سینی رو گذاشت و بازم یه پشت چشم نازک کرد و رفت ، فکر کنم کلا مشکل داره بعد تموم شده حرفام یه برگه رو جلوم گذاشتن و گفتن پر کنم هرچی سوال و اطلاعات بود رو کامل کردم و برگه رو دادم بهش که گفت : دخترم شما از فردا بیا سر کار اتاقت رو به خانم آذری میگم نشونت بدن بعد هم اطلاعات کامل راجب کارم و تعطیلات و حقوق رو گفتن حقوقش خوب بود خداروشکر اینم گفتن که هر چند وقت یکبار برای قرداد های جدید به شهر های دیگه میرن و بعضی مواقع کارمند ها رو هم میبرن از این مورد خیلی خوشم اومد چون کلا عشق سفر بودم خلاصه که صحبت ها تموم شد و با هم رفتیم بیرون رو به همون زن منشی گفت : خانم آذری
سر جاش ایستاد و گفت : بله
: ایشون خانم صالحی کارمند جدید هستم
رو کرد به من و گفت : خوشبختم عزیزم
: از این به بعد اگه مشکلی یا چیزی داشتن راهنماییشون کن چون تازه وارد شرکت شدن ممکنه کمی سردرگم بشن
آذری : بله چشم حتما
: خیالم راحت باشه ؟
آذری : بله شما برید به کارهاتون برسید من راهنماییشون میکنم
: دخترم من کمی کارهام مونده امروز باید تموم شه اگه با من کاری نداری برم ؟
_ نه خیلی ممنون شما برید بازم ممنونم زحمتتون شد
با یه خواهش میکنم رفت سمت اتاقش
آذری : بیا عزیزم اتاقتون نشونت بدم
واااا این کی اینقدر با محبت شد ؟ میگم مشکل داره دروغ نگفتم
دنبالش رفتم سمت انتهای راهرو و گفت: همه این اتاقا اتاق پرونده ها و بقیه خرت و پرتای دیگس دوتا اتاق اینجا هست یکیش برای شماست در اتاقی رو باز کرد و گفت : این اتاق برای شماست ، اتاق خالی بود ولی به شدت دلنشین بود مشخص بود اگه در بشه خیلی قشنگ میشه
خواستم بپرسم اتاق روبه رویی مال کیه که تلفن زنگ زد و گفت : عزیزم شما اتاق رو ببین تا من برم جواب تلفن رو بدم بعد میام اینو گفت و رفت
کنجکاو شدم ببینم اتاق روبه رویی مال کیه ؟در اتاق رو باز کردم که وسط اتاق یه مرد نسبتا قد بلند گوشی به دست پشت به در ایستاده بود همون لحظه گفت : عزیزم میبینمت فعلا و قطع کرد و گفت : خانم آذری و برگشت سمت در همین که منو دید ابروهایش پرید بالا و گفت : مگه اینجا طویلس که سرتو انداختی پایین اومدی تو اتاق ؟ بعد بلند داد زد : خانم آذری اینجا در و پیکر نداره هرکسی رو راه میدید ؟
#رمان #نویسنده #عاشقانه #رمان_z
۱۴.۲k
۱۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.