عشق درسایه سلطنت پارت70
اشکم جاری شد و جلو رفتم و دختر بچه رو تو بغلم گرفتم...
اروم تو بغلم گریه کرد...روی موهاش رو بوسیدم و گفتم
مری: جایی برای ناراحتی نیست عزیزم...من به مادرت کمک میکنم... من وساطتش رو میکنم
بلند شدم و روبروی تهیونگ ایستادم و گفتم
مری:ما توی فرانسه رسمی داریم... وقتی یه شخص درباری میخواد وساطتت شخصی رو بکنه چیزی رو که براش عزیزه رو به پادشاه میبخشه تا پادشاه خواسته اش رو قبول کنه...
دست بردم دور گردنم و گردنبندم رو باز کردم گردنبدی که تو اوج ساده بودنش واقعا برام عزیز بود...یه پلاک مشکی داشت که طرحهای عجیب و غریب روش بود و مثل جعبه کوچولو باز میشد و داخل عکس خودم بودم جلو رفتم و گردنبند رو روی دسته تخت تهیونگ گذاشتم و با بغض گفتم
مری: این تنها چیز با ارزشیه که برام مونده.. وساطتت مادر این بچه رو میکنم که آزاد بشه...امیدوارم بپذیرین ...
مادر فولاد زره از پشت پرده جلو اومد و گفت
ویکتوریا: ما هم توی انگلستان رسمی داریم که یه بانوی درباری که اصیل نیست لیاقت وساطتت نداره تو در درجه ای نیستی که بخوای وساطتت کنی... هه... چی فکر کردی پیش خودت؟ گردنبندی که هیچ ارزش مادی نداره رو به پادشاه میدی که ارزش و مقام ایشون رو پایین بیاری؟؟
مری: اون گردنبند برای من ارزش معنوی داره. پادشاه خیلی چیزها دارن که ارزش مادی داره وقتشه چیزهایی داشته
باشن که به روح ورانشون مربوط بشه...
تهیونگ خیره چشم دوخته بود توی چشمم
ویکتوریا :دختره گستاخ... تو حق نداری درباره هر چیزی
اظهار...
تهیونگ وسط حرف مادرش محکم و پرابهت گفت
تهیونگ: بانو ويكتوريااا.. كافيه...
مادرش ساکت شد و دندوناش رو روی هم فشار داد...
تهیونگ به من نگاهی کرد و گفت
تهیونگ: وساطتون رو قبول میکنم...
و گردنبندم رو از روی دست تخت برداشت لبخندی زدم و تعظیم کردم
تهیونگ: نگهبان
نگهبانی جلو اومد و تعظیم کرد.
نگهبان : بله سرورم
تهیونگ: با این دختر بچه برو و مادرش رو پیدا کن.... به دستور من.. مادرش آزاده
نگهبان: چشم سرورم
و دست دختر بچه رو گرفت....سریع گفتم
مری : صبر کنین..
با قدمهای بلند جلو دختر بچه رفتم و جلوی پاش زانو زدم و گوشواره ها و انگشتر و دست بندم رو در آوردم و توی دستش گذاشتم و گفتم
مری:به مادرت بگو... این ها رو بفروشین و زندگی تون رو بچرخونین و دیگه هیچ وقت.. هیچ وقت دست به دزدی نزنه...
با گریه بغلم کرد و گفت
دختر بچه: چشم بانوی من...
ازم فاصله گرفت و گفت
دختر بچه: میتونم اسمتون رو بدونم؟؟
لبخندی زدم و گفتم
مری:... مری..
لبخند نمکی بهم زد و در حالیکه به جواهراتم که توی دستش
بود با شوق نگاه میکرد گفت
دختربچه : تا ابد مدیون شما خواهیم بود بانو مری... لطفتون رو فراموش نمیکنیم...
و با نگهبان راهی شد.....
اروم تو بغلم گریه کرد...روی موهاش رو بوسیدم و گفتم
مری: جایی برای ناراحتی نیست عزیزم...من به مادرت کمک میکنم... من وساطتش رو میکنم
بلند شدم و روبروی تهیونگ ایستادم و گفتم
مری:ما توی فرانسه رسمی داریم... وقتی یه شخص درباری میخواد وساطتت شخصی رو بکنه چیزی رو که براش عزیزه رو به پادشاه میبخشه تا پادشاه خواسته اش رو قبول کنه...
دست بردم دور گردنم و گردنبندم رو باز کردم گردنبدی که تو اوج ساده بودنش واقعا برام عزیز بود...یه پلاک مشکی داشت که طرحهای عجیب و غریب روش بود و مثل جعبه کوچولو باز میشد و داخل عکس خودم بودم جلو رفتم و گردنبند رو روی دسته تخت تهیونگ گذاشتم و با بغض گفتم
مری: این تنها چیز با ارزشیه که برام مونده.. وساطتت مادر این بچه رو میکنم که آزاد بشه...امیدوارم بپذیرین ...
مادر فولاد زره از پشت پرده جلو اومد و گفت
ویکتوریا: ما هم توی انگلستان رسمی داریم که یه بانوی درباری که اصیل نیست لیاقت وساطتت نداره تو در درجه ای نیستی که بخوای وساطتت کنی... هه... چی فکر کردی پیش خودت؟ گردنبندی که هیچ ارزش مادی نداره رو به پادشاه میدی که ارزش و مقام ایشون رو پایین بیاری؟؟
مری: اون گردنبند برای من ارزش معنوی داره. پادشاه خیلی چیزها دارن که ارزش مادی داره وقتشه چیزهایی داشته
باشن که به روح ورانشون مربوط بشه...
تهیونگ خیره چشم دوخته بود توی چشمم
ویکتوریا :دختره گستاخ... تو حق نداری درباره هر چیزی
اظهار...
تهیونگ وسط حرف مادرش محکم و پرابهت گفت
تهیونگ: بانو ويكتوريااا.. كافيه...
مادرش ساکت شد و دندوناش رو روی هم فشار داد...
تهیونگ به من نگاهی کرد و گفت
تهیونگ: وساطتون رو قبول میکنم...
و گردنبندم رو از روی دست تخت برداشت لبخندی زدم و تعظیم کردم
تهیونگ: نگهبان
نگهبانی جلو اومد و تعظیم کرد.
نگهبان : بله سرورم
تهیونگ: با این دختر بچه برو و مادرش رو پیدا کن.... به دستور من.. مادرش آزاده
نگهبان: چشم سرورم
و دست دختر بچه رو گرفت....سریع گفتم
مری : صبر کنین..
با قدمهای بلند جلو دختر بچه رفتم و جلوی پاش زانو زدم و گوشواره ها و انگشتر و دست بندم رو در آوردم و توی دستش گذاشتم و گفتم
مری:به مادرت بگو... این ها رو بفروشین و زندگی تون رو بچرخونین و دیگه هیچ وقت.. هیچ وقت دست به دزدی نزنه...
با گریه بغلم کرد و گفت
دختر بچه: چشم بانوی من...
ازم فاصله گرفت و گفت
دختر بچه: میتونم اسمتون رو بدونم؟؟
لبخندی زدم و گفتم
مری:... مری..
لبخند نمکی بهم زد و در حالیکه به جواهراتم که توی دستش
بود با شوق نگاه میکرد گفت
دختربچه : تا ابد مدیون شما خواهیم بود بانو مری... لطفتون رو فراموش نمیکنیم...
و با نگهبان راهی شد.....
۱.۴k
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.