عشق درسایه سلطنت پارت71
ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم و و نگاهم به تهیونگ افتاد
که خیره نگاهم میکردتهیونگ گردنبندم رو که توی دست داشت باز کرد و به عکسم چشم دوخت و بعد نگاهی بهم کرد و گفت
تهیونگ: وقتشه چیزهایی داشته باشم که به روح و روانم مربوطه...
بعد بستش و همونجور که به رعیتها خیره بود دستش رو
مشت کرد و گردنبد رو توی دستش فشرد... خودم رو به نشنیدن جمله گنگش زدم و رفتم سرجام نشستم...
رعیت بعدی وارد شد...
ويكتوريا اروم کنارم گفت
ویکتوریا :به وقتش بچه فرانسوی..
و با غیص رفت ...همه بانو ها رفتن فقط من پشت پرده نشسته بودم و نگاه میکردم
تهیونگ پادشاه خوبی به نظر میرسید امیدوار بودم تا ابد اینطور بمونه...بعد مدتی از جاش بلند شد و در حالیکه گردنبندم توی دستش بود و زنجیرش اویزون بود دستاشو پشتش قفل کرد و گفت
تهیونگ: برای امروز کافیه
بلند شدم...نگاه کوتاهی بهم انداخت و رفت...چشمام رو بستم
آرامشش در حین شنیدن بدبختی مردم و بخشندگی و
مهربونیش و تدبیرش تو اصلاح وضعیت رو دوست داشتم
وبهم حس خوبی میداد...
کنار جسیکا نشستم و مشغول یاد دادن فرانسه بهش شدم
دختر زرنگی بود فقط کمی حواس پرت بود و این باعث دیر
گرفتنش میشد... منم که خوب فهمیده بودم سعی میکردم با چیزهای جالب حواسش رو جمع کنم بعد یادش بدم و موفق هم بود. خیلی چیزها یاد گرفت.
جسیکا : واای خداا.. اصلا فکرش رو نمیکردم فرانسه انقدر زبان شیرینی باشه...
لبخندی زدم و گفتم
مری: اما هست...
ورفتم لب پنجره نگاهم به تهیونگ افتاد که تو زمین ورزش کنار باغ داشت با عده ای گُلف بازی میکرد.
مری:جس.. اینجا رو ببین
جسیکا سریع اومد کنارم و گفت
جسیکا: چی رو؟
مری: پادشاه تهیونگ گُلف بازی میکنه
جسیکا : اوه... اره.. پادشاه توی گُلف و اسب سواری فوق العاده ان...
مری: من هیچ وقت اسب سواری یاد نگرفتم... فک کنم از اسب میترسم... خیله خوب برگردیم سر درسمون
و خواستم پرده رو بکشم که جسیکا از پنجره فاصله بگیره
که میخکوب خنده تهیونگ شدم...
واای خدای من چقدر قشنگ میخندید...
یه لحظه هنگ کردم و زل زدم بهش که ضربه خوبی زده
بود و دوستای صمیمیش از سر و کولش اویزون شده بودن و
میخندیدن خندیدنش واقعا آدم رو مسخ میکرد و یا شاید من رو مسخ کرده بود...
همونجور خیره بودم بهش
نگاهش توی یه لحظه به پنجره ما کشیده شد که سریع
وهول پرده رو کشیدم لبم رو گاز گرفتم یعنی دید؟؟ گمانم دید.. سرتاسفی واسه فضولیم تکون دادم و برگشتم سر درس دادن به جسیکا....
که خیره نگاهم میکردتهیونگ گردنبندم رو که توی دست داشت باز کرد و به عکسم چشم دوخت و بعد نگاهی بهم کرد و گفت
تهیونگ: وقتشه چیزهایی داشته باشم که به روح و روانم مربوطه...
بعد بستش و همونجور که به رعیتها خیره بود دستش رو
مشت کرد و گردنبد رو توی دستش فشرد... خودم رو به نشنیدن جمله گنگش زدم و رفتم سرجام نشستم...
رعیت بعدی وارد شد...
ويكتوريا اروم کنارم گفت
ویکتوریا :به وقتش بچه فرانسوی..
و با غیص رفت ...همه بانو ها رفتن فقط من پشت پرده نشسته بودم و نگاه میکردم
تهیونگ پادشاه خوبی به نظر میرسید امیدوار بودم تا ابد اینطور بمونه...بعد مدتی از جاش بلند شد و در حالیکه گردنبندم توی دستش بود و زنجیرش اویزون بود دستاشو پشتش قفل کرد و گفت
تهیونگ: برای امروز کافیه
بلند شدم...نگاه کوتاهی بهم انداخت و رفت...چشمام رو بستم
آرامشش در حین شنیدن بدبختی مردم و بخشندگی و
مهربونیش و تدبیرش تو اصلاح وضعیت رو دوست داشتم
وبهم حس خوبی میداد...
کنار جسیکا نشستم و مشغول یاد دادن فرانسه بهش شدم
دختر زرنگی بود فقط کمی حواس پرت بود و این باعث دیر
گرفتنش میشد... منم که خوب فهمیده بودم سعی میکردم با چیزهای جالب حواسش رو جمع کنم بعد یادش بدم و موفق هم بود. خیلی چیزها یاد گرفت.
جسیکا : واای خداا.. اصلا فکرش رو نمیکردم فرانسه انقدر زبان شیرینی باشه...
لبخندی زدم و گفتم
مری: اما هست...
ورفتم لب پنجره نگاهم به تهیونگ افتاد که تو زمین ورزش کنار باغ داشت با عده ای گُلف بازی میکرد.
مری:جس.. اینجا رو ببین
جسیکا سریع اومد کنارم و گفت
جسیکا: چی رو؟
مری: پادشاه تهیونگ گُلف بازی میکنه
جسیکا : اوه... اره.. پادشاه توی گُلف و اسب سواری فوق العاده ان...
مری: من هیچ وقت اسب سواری یاد نگرفتم... فک کنم از اسب میترسم... خیله خوب برگردیم سر درسمون
و خواستم پرده رو بکشم که جسیکا از پنجره فاصله بگیره
که میخکوب خنده تهیونگ شدم...
واای خدای من چقدر قشنگ میخندید...
یه لحظه هنگ کردم و زل زدم بهش که ضربه خوبی زده
بود و دوستای صمیمیش از سر و کولش اویزون شده بودن و
میخندیدن خندیدنش واقعا آدم رو مسخ میکرد و یا شاید من رو مسخ کرده بود...
همونجور خیره بودم بهش
نگاهش توی یه لحظه به پنجره ما کشیده شد که سریع
وهول پرده رو کشیدم لبم رو گاز گرفتم یعنی دید؟؟ گمانم دید.. سرتاسفی واسه فضولیم تکون دادم و برگشتم سر درس دادن به جسیکا....
۱.۸k
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.