فیک( سرنوشت ) پارت ۳۳
فیک( سرنوشت ) پارت ۳۳
آلیس ویو
ساعت ها کنارش موندم چون توان حرکت کردن و نداشتم ساعت ها از گذشته مون حرف زدم ساعت ها باهاش درمورد بی توجهی هاش حرف زدم من بابت هیچکدومش ناراحت نیستم چون اون تو سرنوشتم بود و قراره بدتر از اینارو تجربه کنم...من نمیتونم سرنوشتم و تغییر بدم چون دست من نیس...
دست سردشو بوسیدم و از کنارش بلند شدم...
از دیروز که چیزی دهنم نزاشتم الانم از گرسنگی توان واسه راه رفتن و ندارم چشمام سیاهی میره و باعث میشه تعادلمو از دست بدم....از دیوار گرفتم و به سمت بیرون رفتم.
درو پشت سرم بستم و از راهرو به سمت پله ها قدم برداشتم.
چند قدمی به پله ها مونده بود که صدای ضعیفی از پشتم شنیدم برگشتم که با مایا روبرو شدم...لباسش خونی بود و شمشیر که تو دلش فرو رفته بود باعث شد تعادلشو از دست بده و بیوفته زمین
سریع به سمتش خیز برداشتم و کنارش زمین نشست و سرشو روی زانوهام گذاشتم...با صدای نگرانم اسمشو صدا میزدم..چشماشو بسته بود و نبضش خیلی کم میزد..
آلیس: مایا!!
با صدا زدن اسمش چشماشو باز کرد..
صدا پا اومد و بعدش لارا از کنارم رد شد...مایا با بی حالی دستشو به سمت لارا دراز کرد و گفت
مایا: کار اونه...مرگ مامان و بابات تقصیر اونه..همش کار اونه...
لارا به خنده ای که از خوشحالی کرد گفت
لارا: پس بلاخره گفتی...واست کافی نبود..خودت موندی...مرگ بابا مامانش و دوستش...
آلیس: پس کار تو بود...هاااااا...( داد)توی عوضی اونارو ازم گرفتی...
لارا: حرفم یادت رفته بهت گفته بودم نمیزارم راحت باشی...بعدی اینو ببین که باهات چیکار میکنم...(با غرور حرفشو میزد.)
بدون توجه به خودش و حرفش دوباره به مایا نگاه کردم با چهره خسته ای که داشت لبخندی زد و گفت
مایا: نمیخام واسه من گریه کنی..باشه..نمیخام چشمای خوشگلتو ...تو این حالت ببینم...من همیشه کنارتم...قول دادم..پس نمیزنم زیر قولم..
آلیس:چجوری میخای نزنی زیر قولت در حال که میری و تنهام میزاری چجوری زمانیکه خودت باعث ریختن اشکمی میگی گریه نکنم...مگه شما میزارین..اصلا بقیه رو ول کن تو چرا( داد و گریه)
مایا از رو درد لبخندی زد ادامه داد
مایا: فقط میخاستم بهت بگم که کی باعث شد بابا مامانت ولت کنن...اما نتونستم زودتر بگم...من معذرت میخام. امیدوارم منو ببخشی
لازم نشد تا حرفی بزنم...نفسش بند اومد قلبش دیگه نمی تپید...دیگه نبض نداشت...دیگه نمیتونستم چشماشو ببینم دیگه قرار نبود دوتایی با اسرار های من بریم بیرون...اون رفت اما من موندم..من تو این دنیا تنها موندم..تنهایی تنها.
چشماش که باز مونده بود و بستم و از جام بلند شدم...سرشو آروم زمین گذاشتم و بدون توجه به لارا که گوشهی راهرو منتظر حرف من بود به سمت پلهها قدم برداشتم
از پله ها پایین رفتم...و زمانیکه طبقه پایین رسیدم به خدمتکارا گفتم..کارهای مراسم خاکسپاری بابام و مایا رو آماده کنن..
به سمت در ورودی قصر راه افتادم..و زمانیکه بیرون شدم...یکی از بادیگارد هارو گفتم دوباره برگردونیم...
سوار کالسکه شدیم...میخاستم بگردم قصر و حاظر شم واسه مراسم.
غلط املایی بود معذرت 💗
شرط
۷۰کامنت
۴۵ لایک
آلیس ویو
ساعت ها کنارش موندم چون توان حرکت کردن و نداشتم ساعت ها از گذشته مون حرف زدم ساعت ها باهاش درمورد بی توجهی هاش حرف زدم من بابت هیچکدومش ناراحت نیستم چون اون تو سرنوشتم بود و قراره بدتر از اینارو تجربه کنم...من نمیتونم سرنوشتم و تغییر بدم چون دست من نیس...
دست سردشو بوسیدم و از کنارش بلند شدم...
از دیروز که چیزی دهنم نزاشتم الانم از گرسنگی توان واسه راه رفتن و ندارم چشمام سیاهی میره و باعث میشه تعادلمو از دست بدم....از دیوار گرفتم و به سمت بیرون رفتم.
درو پشت سرم بستم و از راهرو به سمت پله ها قدم برداشتم.
چند قدمی به پله ها مونده بود که صدای ضعیفی از پشتم شنیدم برگشتم که با مایا روبرو شدم...لباسش خونی بود و شمشیر که تو دلش فرو رفته بود باعث شد تعادلشو از دست بده و بیوفته زمین
سریع به سمتش خیز برداشتم و کنارش زمین نشست و سرشو روی زانوهام گذاشتم...با صدای نگرانم اسمشو صدا میزدم..چشماشو بسته بود و نبضش خیلی کم میزد..
آلیس: مایا!!
با صدا زدن اسمش چشماشو باز کرد..
صدا پا اومد و بعدش لارا از کنارم رد شد...مایا با بی حالی دستشو به سمت لارا دراز کرد و گفت
مایا: کار اونه...مرگ مامان و بابات تقصیر اونه..همش کار اونه...
لارا به خنده ای که از خوشحالی کرد گفت
لارا: پس بلاخره گفتی...واست کافی نبود..خودت موندی...مرگ بابا مامانش و دوستش...
آلیس: پس کار تو بود...هاااااا...( داد)توی عوضی اونارو ازم گرفتی...
لارا: حرفم یادت رفته بهت گفته بودم نمیزارم راحت باشی...بعدی اینو ببین که باهات چیکار میکنم...(با غرور حرفشو میزد.)
بدون توجه به خودش و حرفش دوباره به مایا نگاه کردم با چهره خسته ای که داشت لبخندی زد و گفت
مایا: نمیخام واسه من گریه کنی..باشه..نمیخام چشمای خوشگلتو ...تو این حالت ببینم...من همیشه کنارتم...قول دادم..پس نمیزنم زیر قولم..
آلیس:چجوری میخای نزنی زیر قولت در حال که میری و تنهام میزاری چجوری زمانیکه خودت باعث ریختن اشکمی میگی گریه نکنم...مگه شما میزارین..اصلا بقیه رو ول کن تو چرا( داد و گریه)
مایا از رو درد لبخندی زد ادامه داد
مایا: فقط میخاستم بهت بگم که کی باعث شد بابا مامانت ولت کنن...اما نتونستم زودتر بگم...من معذرت میخام. امیدوارم منو ببخشی
لازم نشد تا حرفی بزنم...نفسش بند اومد قلبش دیگه نمی تپید...دیگه نبض نداشت...دیگه نمیتونستم چشماشو ببینم دیگه قرار نبود دوتایی با اسرار های من بریم بیرون...اون رفت اما من موندم..من تو این دنیا تنها موندم..تنهایی تنها.
چشماش که باز مونده بود و بستم و از جام بلند شدم...سرشو آروم زمین گذاشتم و بدون توجه به لارا که گوشهی راهرو منتظر حرف من بود به سمت پلهها قدم برداشتم
از پله ها پایین رفتم...و زمانیکه طبقه پایین رسیدم به خدمتکارا گفتم..کارهای مراسم خاکسپاری بابام و مایا رو آماده کنن..
به سمت در ورودی قصر راه افتادم..و زمانیکه بیرون شدم...یکی از بادیگارد هارو گفتم دوباره برگردونیم...
سوار کالسکه شدیم...میخاستم بگردم قصر و حاظر شم واسه مراسم.
غلط املایی بود معذرت 💗
شرط
۷۰کامنت
۴۵ لایک
۱۷.۳k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.