part
♡part 3♡
لیانا: پاشو بریم...
ات: کجا بریم دقیقا؟! الان که هنوز زنگ کلاس نخورده؟!
لیانا: میریم اتاق مدیر
ات: چرا میخوای بری اونجا؟!*تعجب*
لیانا: مگه نمیخوای بری سر کلاس؟! باید بریم بپرسیم دیگه...!!
لیانا دست ات رو گرفت و بلندش کرد و دوتایی وارد سالن شدن. اتاق مدیر رو پیدا کردن و لیانا در زد.
مدیر: کیه؟ بیا داخل
لیانا در رو به آرومی باز کرد و با ات وارد اتاق شدن. یه اتاق بزرگ با کف سرامیک سفید و دیوار های کاغذ دیواری شده که آبی کمرنگ بودن و تابلو ها و خرت و پرتایی که روش بود، برای بار هزارم جلو چشمای اون دو نفر نمایان شد. اتاق تقریبا خلوت بود، به غیر از یکی دو نفر که توی اتاق داشتن با آقای لی (مدیر) صحبت میکردن. آقای لی نگاهی به اون دو نفر که تازه وارد اتاق شده بودن انداخت، ابروهاش بالا رفت و کمی صندلیش رو عقب داد و دوباره نگاهشو به فرد رو به روش داد.
مدیر: یه چند دقیقه صبر کنین، الان دوباره میام.
مدیر از پشت میزش بیرون اومد و سمت ات و لیانا که جلوی در ایستاده بودن رفت.
لیانا: سلام
مدیر: سلام...
ات:*چیزی نگفت*
ات سرشو پایین انداخته بود و داشت با انگشتاش بازی میکرد و توجهی به روبهروش نداشت. لیانا با کفشش ضربه ای به ات زد تا اونم سلام کنه که ات به خودش اومد و زیرلبی سلام کرد. مدیر چشمش به ات دوخته شده بود و انگاری قصد نداشت نگاهشو برداره.
🔪🗿خماری⚰️🫴🏻
لیانا: پاشو بریم...
ات: کجا بریم دقیقا؟! الان که هنوز زنگ کلاس نخورده؟!
لیانا: میریم اتاق مدیر
ات: چرا میخوای بری اونجا؟!*تعجب*
لیانا: مگه نمیخوای بری سر کلاس؟! باید بریم بپرسیم دیگه...!!
لیانا دست ات رو گرفت و بلندش کرد و دوتایی وارد سالن شدن. اتاق مدیر رو پیدا کردن و لیانا در زد.
مدیر: کیه؟ بیا داخل
لیانا در رو به آرومی باز کرد و با ات وارد اتاق شدن. یه اتاق بزرگ با کف سرامیک سفید و دیوار های کاغذ دیواری شده که آبی کمرنگ بودن و تابلو ها و خرت و پرتایی که روش بود، برای بار هزارم جلو چشمای اون دو نفر نمایان شد. اتاق تقریبا خلوت بود، به غیر از یکی دو نفر که توی اتاق داشتن با آقای لی (مدیر) صحبت میکردن. آقای لی نگاهی به اون دو نفر که تازه وارد اتاق شده بودن انداخت، ابروهاش بالا رفت و کمی صندلیش رو عقب داد و دوباره نگاهشو به فرد رو به روش داد.
مدیر: یه چند دقیقه صبر کنین، الان دوباره میام.
مدیر از پشت میزش بیرون اومد و سمت ات و لیانا که جلوی در ایستاده بودن رفت.
لیانا: سلام
مدیر: سلام...
ات:*چیزی نگفت*
ات سرشو پایین انداخته بود و داشت با انگشتاش بازی میکرد و توجهی به روبهروش نداشت. لیانا با کفشش ضربه ای به ات زد تا اونم سلام کنه که ات به خودش اومد و زیرلبی سلام کرد. مدیر چشمش به ات دوخته شده بود و انگاری قصد نداشت نگاهشو برداره.
🔪🗿خماری⚰️🫴🏻
- ۴۶۹
- ۰۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط