⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 4
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#نویسنده🎀
ماشین رو پارک کرد ک به سمت آسانسور رفت و این صدای تق
تق پوتین های پاشنه بلندش بود که سکوت لابی را می شکست... وارد آسانسور شد و دکمه طبقه 25 را زد که
کفش زنانه ای میان در قرار گرفت و در دوباره باز شد... دیانا پوفی کشید و موهای لختش را از جلوی صورتش به
کنار برد... دختر جوانی وارد آسانسور شد تا به حال اورا ندیده بود... آسانسور با
موزیک ملایم به سمت بالا حرکت میکرد که دختر جوان رو به دیانا گفت :< ببخشید...خانوم رحیمی؟ >
لبش را با حرص گزید... این جا هم آسایش نداشت! بیخیالی زیرلب گفت.. اینهم می رفت پی کارش...
رو به دختر جوان با لبخند تصعنی گفت :< بله عزیزم. >
دختر جوان چشمانش برق زدو گفت :< لطفا یه عکس >
و سریع گوشیش را آماده کرد و دستانش را دور شانه های دیانا انداخت، دیانا سعی کرد خود را آزاد تر کند ولی مگه این دختر بیخیال بود؟! سریع عکس را گرفت و دیانا خود را از دستانش آزاد کرد
و نفس راحتی کشید...
از روی کنجکاوی پرسید :< ببخشید...ساکن جدید هستید؟ >
دخترک درحالی که عکس را نگاه میکرد گفت :< نه >
در آسانسور باز شدو فرصت سوال دیگه ای را از دیانا گرفت... دخترک زودتر پیاده شد و به سمت واحدی
رفت و دیانا هم به سمت در واحدش رفت ولی به عمد رمز را اشتباه زد و زیرلب غرغر کرد...
یه کم وقت کشی برای رفع فضولی بد نبود!
در واحدی که دخترک روبرویش ایستاده بود باز شد و پشت بندش صدای نحس صاحب واحد.
دیانا چشمهایش را از عصبانیت بست.
بازهم این مرد عشق بازی شبانه راه انداخته! برای لحظه ای چندشش
شد که لحظه ای پیش در آغوش آن دختر بود...
با صدای همان مرد رویش را به سمتشان برگرداند :< خانم رحیمی مشکلی پیش اومده؟ >
جوابی نداد...به سمت در برگشت و رمز را زد و فوری داخل خانه شد... لایق جواب هم نبود!
شال گردن و کیفش رو دم در آویزان کرد... کفش هایش را با صندل عوض کرد و به سمت آشپزخانه بزرگش رفت...
از یخچال یک دلستر
برداشت و سرش را با سرباز کن باز کرد و روی میز ناهارخوری دونفره اش نشست و به جای خالی صندلی روبرویش خیره شد... با فکر اینکه شاید روزی کسی روبرویش بنشیند پوزخندی زد و زیرلب گفت :< ..
پارت 4
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#نویسنده🎀
ماشین رو پارک کرد ک به سمت آسانسور رفت و این صدای تق
تق پوتین های پاشنه بلندش بود که سکوت لابی را می شکست... وارد آسانسور شد و دکمه طبقه 25 را زد که
کفش زنانه ای میان در قرار گرفت و در دوباره باز شد... دیانا پوفی کشید و موهای لختش را از جلوی صورتش به
کنار برد... دختر جوانی وارد آسانسور شد تا به حال اورا ندیده بود... آسانسور با
موزیک ملایم به سمت بالا حرکت میکرد که دختر جوان رو به دیانا گفت :< ببخشید...خانوم رحیمی؟ >
لبش را با حرص گزید... این جا هم آسایش نداشت! بیخیالی زیرلب گفت.. اینهم می رفت پی کارش...
رو به دختر جوان با لبخند تصعنی گفت :< بله عزیزم. >
دختر جوان چشمانش برق زدو گفت :< لطفا یه عکس >
و سریع گوشیش را آماده کرد و دستانش را دور شانه های دیانا انداخت، دیانا سعی کرد خود را آزاد تر کند ولی مگه این دختر بیخیال بود؟! سریع عکس را گرفت و دیانا خود را از دستانش آزاد کرد
و نفس راحتی کشید...
از روی کنجکاوی پرسید :< ببخشید...ساکن جدید هستید؟ >
دخترک درحالی که عکس را نگاه میکرد گفت :< نه >
در آسانسور باز شدو فرصت سوال دیگه ای را از دیانا گرفت... دخترک زودتر پیاده شد و به سمت واحدی
رفت و دیانا هم به سمت در واحدش رفت ولی به عمد رمز را اشتباه زد و زیرلب غرغر کرد...
یه کم وقت کشی برای رفع فضولی بد نبود!
در واحدی که دخترک روبرویش ایستاده بود باز شد و پشت بندش صدای نحس صاحب واحد.
دیانا چشمهایش را از عصبانیت بست.
بازهم این مرد عشق بازی شبانه راه انداخته! برای لحظه ای چندشش
شد که لحظه ای پیش در آغوش آن دختر بود...
با صدای همان مرد رویش را به سمتشان برگرداند :< خانم رحیمی مشکلی پیش اومده؟ >
جوابی نداد...به سمت در برگشت و رمز را زد و فوری داخل خانه شد... لایق جواب هم نبود!
شال گردن و کیفش رو دم در آویزان کرد... کفش هایش را با صندل عوض کرد و به سمت آشپزخانه بزرگش رفت...
از یخچال یک دلستر
برداشت و سرش را با سرباز کن باز کرد و روی میز ناهارخوری دونفره اش نشست و به جای خالی صندلی روبرویش خیره شد... با فکر اینکه شاید روزی کسی روبرویش بنشیند پوزخندی زد و زیرلب گفت :< ..
۱۲.۲k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.