پارت 5
پارت 5
#دیانا🎀
پوزخندی زد و زیر لب گفتم :< زهی خیال باطل >
جرعه ای از دلستر خوردم و شالم که بد رو مخم رفته بود رو از سرم باز کردم... بعد از خوردن دلستر هلوی محبوبم به سمت اتاق
خواب رفتم و اول از همه خودمو روی تخت سلطنتیم انداختم... چه حس خوبی داشت و همیشه وقتی اینجوری
تو خانه ی خودت راحت بودی، معنی حقیقی هیچ جا خونه خود آدم نمیشه رو قشنگ درک میکردم...
روی تخت غلطی خوردم و گوشی رو برداشت و نتش
را روشن کردم که سریع موجی از پی ام ها به هجوم آوردن... دوست داشتم نظرات و انتقادات طرفدارا و ضد
طرفدارانش رو بخونم...
تک به تک همه رو خوندم و جواب دادم... بعد چند دقیقه ای بلند شدم و بهد تعویض لباس به سمت کاناپه
های سالن نشیمن رفتم... کولر اسپیلت رو روشن کردم و خودمو روی کاناپه انداختم و به سقف خیره شدم... چه
سکوت عذاب آوری!
چرخشی به گردنم دادم که صدای قلنجش سکوت خانه رو شکست... از این سکوت خوشم
نمیومد!
استریو را روشن کردم... باید فکری برای شام میکردم!..
امشب دیر اومده بودم بخاطر همین به یک سوسیس
رضایت دادم... شاید اگر اکرم خانوم سرایدار و خدمتکار خونه قبلی مون نبود هیچوقت هیچ چیزی از آشپزی نمی فهمیدم... بعد
از اینکه مامان و بابا از هم طلاق گرفتن و هر کدوم دنباله روی زندگی خودشون رفتن اکرم خانوم همه کسم شده بود و این
آشپزی را مدیون اون بودم... تا 2سال پیش هم پیش خودم بود و کار میکرد و اما از وقتی که پر کشید و از این دنیا رفت عجیب
خونه سوت و کور شده بود، شاید دلیل غرور و سردی منم همین تنهایی بود!
بعد از خوردن شام به دیدن برنامه
های تلویزیونی گذشت... آخرشب با یه فنجون قهوه به بالکن خونه رفتم و دوباره روبروی پوسترم قرار گرفتم،
اعتماد به نقس خاصی بهم القا میشد... "دیانا رحیمی سوپراستار سینمای ایران با فیلمی دیگر می درخشد" به
لبخند ژکوندی که تو عکس زده بودم خیره شدم... همون لبخند هم به صدقه سری محراب و مهشاد بود که میزدم... انقدر مسخره بازی
درآوردن که سرآخر مجبور شد نیمچه لبخندی به دوربین بزنم...
آرنج هام رو روی تکیه گاه بالکن گذاشتم و بیشتر
دستام را دور فنجون حلقه کردم... با یه تی شرت بیرون آمده بودم ولی توی این هوای سرد و انگار هیچی حس
نمیکردم! هیچی!
و این مذاق سردم باب میل هیچکس نبود.. لقبم هم ملکه برفی بود.. نمی دونستم این چه اسمیه که مامان بابا روم گذاشته بودن!
جرعه ای از قهوه رو خوردم که زبونم سوخت ولی اعتنایی
نکردم...
از بالای برج به کوچه خلوت خیره شدم و عجیب بود حتی سرم هم گیج نمی رفت...
با صدای گوشی از
خلسه شیرینم دراومدم و گوشی رو برداشتم... مهشاد بود...
دیانا :< بله؟ >
مهشاد :< سالم هنرپیشه معروف سینمای ایران! >
دیانا :< مهشاد! >
مهشاد که متوجه شده بود دیانا حوصله ی چندانی نداره بیخیال شد
#دیانا🎀
پوزخندی زد و زیر لب گفتم :< زهی خیال باطل >
جرعه ای از دلستر خوردم و شالم که بد رو مخم رفته بود رو از سرم باز کردم... بعد از خوردن دلستر هلوی محبوبم به سمت اتاق
خواب رفتم و اول از همه خودمو روی تخت سلطنتیم انداختم... چه حس خوبی داشت و همیشه وقتی اینجوری
تو خانه ی خودت راحت بودی، معنی حقیقی هیچ جا خونه خود آدم نمیشه رو قشنگ درک میکردم...
روی تخت غلطی خوردم و گوشی رو برداشت و نتش
را روشن کردم که سریع موجی از پی ام ها به هجوم آوردن... دوست داشتم نظرات و انتقادات طرفدارا و ضد
طرفدارانش رو بخونم...
تک به تک همه رو خوندم و جواب دادم... بعد چند دقیقه ای بلند شدم و بهد تعویض لباس به سمت کاناپه
های سالن نشیمن رفتم... کولر اسپیلت رو روشن کردم و خودمو روی کاناپه انداختم و به سقف خیره شدم... چه
سکوت عذاب آوری!
چرخشی به گردنم دادم که صدای قلنجش سکوت خانه رو شکست... از این سکوت خوشم
نمیومد!
استریو را روشن کردم... باید فکری برای شام میکردم!..
امشب دیر اومده بودم بخاطر همین به یک سوسیس
رضایت دادم... شاید اگر اکرم خانوم سرایدار و خدمتکار خونه قبلی مون نبود هیچوقت هیچ چیزی از آشپزی نمی فهمیدم... بعد
از اینکه مامان و بابا از هم طلاق گرفتن و هر کدوم دنباله روی زندگی خودشون رفتن اکرم خانوم همه کسم شده بود و این
آشپزی را مدیون اون بودم... تا 2سال پیش هم پیش خودم بود و کار میکرد و اما از وقتی که پر کشید و از این دنیا رفت عجیب
خونه سوت و کور شده بود، شاید دلیل غرور و سردی منم همین تنهایی بود!
بعد از خوردن شام به دیدن برنامه
های تلویزیونی گذشت... آخرشب با یه فنجون قهوه به بالکن خونه رفتم و دوباره روبروی پوسترم قرار گرفتم،
اعتماد به نقس خاصی بهم القا میشد... "دیانا رحیمی سوپراستار سینمای ایران با فیلمی دیگر می درخشد" به
لبخند ژکوندی که تو عکس زده بودم خیره شدم... همون لبخند هم به صدقه سری محراب و مهشاد بود که میزدم... انقدر مسخره بازی
درآوردن که سرآخر مجبور شد نیمچه لبخندی به دوربین بزنم...
آرنج هام رو روی تکیه گاه بالکن گذاشتم و بیشتر
دستام را دور فنجون حلقه کردم... با یه تی شرت بیرون آمده بودم ولی توی این هوای سرد و انگار هیچی حس
نمیکردم! هیچی!
و این مذاق سردم باب میل هیچکس نبود.. لقبم هم ملکه برفی بود.. نمی دونستم این چه اسمیه که مامان بابا روم گذاشته بودن!
جرعه ای از قهوه رو خوردم که زبونم سوخت ولی اعتنایی
نکردم...
از بالای برج به کوچه خلوت خیره شدم و عجیب بود حتی سرم هم گیج نمی رفت...
با صدای گوشی از
خلسه شیرینم دراومدم و گوشی رو برداشتم... مهشاد بود...
دیانا :< بله؟ >
مهشاد :< سالم هنرپیشه معروف سینمای ایران! >
دیانا :< مهشاد! >
مهشاد که متوجه شده بود دیانا حوصله ی چندانی نداره بیخیال شد
۱۵.۷k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.