⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 3
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
امیری :< عالی! مرسی از همه.. >
چون هردومون بازیگرای حرفه ای بودیم این سکانسا برامون چیزی نبود...همه بهم خسته نباشید گفتنو رفتن... سریع به کانکس رفتم و لباسامو عوض کردم...با فکر اینکه الان باید میون اینهمه جمعیت برم پوفی
کشیدم.
با بی علاقگی از کانکس بیرون آمد و محراب و مهشاد مثل دوتا بادیگارد پشت سرش قدم برداشتند... محراب عینک
مُدش که مهشاد همیشه به اون "عینک خنگولی" می گفت را جابه جا کرد و گفت :< برایداریم نزدیک میشیم...یکم لبخند رو لبت باشه بد نیست... >
چشم غره نثارش کردم و به زور لبخندی روی لبم نشوندم... امروز واقعا خسته بودم... هجوم جمعیت هم باعث شد لحظه ای سرم گیج بره...
محراب بلند اعلام کرد :< خانم رحیمی کمی خسته هستند... ببخشید اگه نتونستند به همه جواب بدن... >
#نویسنده🎀
صدای اعتراض بعضی ها دراومد ولی دیانا بی توجه به اعتراضشون تند تند به همه امضا میداد و فرصت عکس گرفتن بهشان را نمیداد... با این رنگ و روی رفته چه عکس گرفتنی آخه؟!
سریع برای همه دست تکان داد و از میون شون گذشت و به کوپه مشکی رنگش رسید... به سمت محراب و مهشاد برگشتو گفت :< امروز با ماشین خودم میرم...شما با ون برین... >
محراب :< مواظب خودت باش. >
مهشاد :< دیانا زیادی قهوه نخوریا... >
لبخندی به دوستانی که صمیمانه نگرانش بودن زد، تا حالا دوستانی به این مهربانی در این 25 سال عمرش
داشت؟ نداشت!
سوار ماشینش شد و تک بوقی زد و به سرعت نور ناپدید شد... دوست داشت زودتر به خانه اش برسد... سر زدن به سایت شخصی و خواندن نظرات طرفدارانش و یک قهوه تلخ!
از بچگی عاشق تلخی و سردی بود و شاید... مسبب خانواده اش بود!... ماشین را وارد پارکینگ برج طلایی کرد، جایی که کمتر کسی می توانست در آن
ساکن باشد!
نگهبان با دیدن این هنرپیشه معروف که همه شیفته همین باوقاریش بودند به احترام بلند
شد که دیانا هم با تکان دادن سر جوابش را داد... مثل دیگر اهالی برج دوست نداشت یک ساعتی
را الاف صحبت با این پیرمرد کند.. شاید بخاطر اینکه حس خوبی به این پیرمرد نداشت!..
فرمان را چرخشی داد تا وارد جایگاه شود ولی با وارد شدنش نزدیک بود با بدنه ماشینی دیگری
برخورد کند... محکم روی ترمز زد که نزدیک بود با سر به شیشه برخورد ولی با گرفتن فرمون ماشین سعی کرد خودشو نگه داره.
زیرلب با حرص گفت :< بچه پولدارای بالا شهری بی فرهنگ >
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 3
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
امیری :< عالی! مرسی از همه.. >
چون هردومون بازیگرای حرفه ای بودیم این سکانسا برامون چیزی نبود...همه بهم خسته نباشید گفتنو رفتن... سریع به کانکس رفتم و لباسامو عوض کردم...با فکر اینکه الان باید میون اینهمه جمعیت برم پوفی
کشیدم.
با بی علاقگی از کانکس بیرون آمد و محراب و مهشاد مثل دوتا بادیگارد پشت سرش قدم برداشتند... محراب عینک
مُدش که مهشاد همیشه به اون "عینک خنگولی" می گفت را جابه جا کرد و گفت :< برایداریم نزدیک میشیم...یکم لبخند رو لبت باشه بد نیست... >
چشم غره نثارش کردم و به زور لبخندی روی لبم نشوندم... امروز واقعا خسته بودم... هجوم جمعیت هم باعث شد لحظه ای سرم گیج بره...
محراب بلند اعلام کرد :< خانم رحیمی کمی خسته هستند... ببخشید اگه نتونستند به همه جواب بدن... >
#نویسنده🎀
صدای اعتراض بعضی ها دراومد ولی دیانا بی توجه به اعتراضشون تند تند به همه امضا میداد و فرصت عکس گرفتن بهشان را نمیداد... با این رنگ و روی رفته چه عکس گرفتنی آخه؟!
سریع برای همه دست تکان داد و از میون شون گذشت و به کوپه مشکی رنگش رسید... به سمت محراب و مهشاد برگشتو گفت :< امروز با ماشین خودم میرم...شما با ون برین... >
محراب :< مواظب خودت باش. >
مهشاد :< دیانا زیادی قهوه نخوریا... >
لبخندی به دوستانی که صمیمانه نگرانش بودن زد، تا حالا دوستانی به این مهربانی در این 25 سال عمرش
داشت؟ نداشت!
سوار ماشینش شد و تک بوقی زد و به سرعت نور ناپدید شد... دوست داشت زودتر به خانه اش برسد... سر زدن به سایت شخصی و خواندن نظرات طرفدارانش و یک قهوه تلخ!
از بچگی عاشق تلخی و سردی بود و شاید... مسبب خانواده اش بود!... ماشین را وارد پارکینگ برج طلایی کرد، جایی که کمتر کسی می توانست در آن
ساکن باشد!
نگهبان با دیدن این هنرپیشه معروف که همه شیفته همین باوقاریش بودند به احترام بلند
شد که دیانا هم با تکان دادن سر جوابش را داد... مثل دیگر اهالی برج دوست نداشت یک ساعتی
را الاف صحبت با این پیرمرد کند.. شاید بخاطر اینکه حس خوبی به این پیرمرد نداشت!..
فرمان را چرخشی داد تا وارد جایگاه شود ولی با وارد شدنش نزدیک بود با بدنه ماشینی دیگری
برخورد کند... محکم روی ترمز زد که نزدیک بود با سر به شیشه برخورد ولی با گرفتن فرمون ماشین سعی کرد خودشو نگه داره.
زیرلب با حرص گفت :< بچه پولدارای بالا شهری بی فرهنگ >
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
۷.۴k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.