چشمای قشنگ تو
#part87
چشمای قشنگ تو✨
#دیانا
دیانا:برای چی حالا؟
ارسلان:ام خوب هیچی
دیانا:باش
شروع کردم به خوردن که متوجه شدم ارسلان داره نوام میکنه
دیانا:چیه؟ بخور دبگ
ارسلان:میدونستی؟
دیانا:چیو؟ (با دهن پر)
ارسلان:خیلی جذابی
دیانا:حالت خوبه؟؟؟😑
ارسلان:بهتر از همیشه
دیانا:چی زدی؟؟
ارسلان:هیچی بیخیالش غذاتو بخور
دیانا:توعم بخور دیگ
ارسلان:من گشنم نیس میرم تو حیاط کافه
دبانا:خودت گفتی که...
خواستم چیزی بگم که ارسلان رفت بنظر کلافه میومد نگاهی به غذا انداختم کیفمو از رو صندلی برداشتمو رفتم پیشش
ارسلان:اینجا چیکار میکنی برو غذاتو بخور
دیانا:منم سیرم
ارسلان:مطمئنی؟
دیانا:اوهوم
ارسلان:دیانا
دیانا:هوم؟
ارسلان:میای بریم بام؟
دیانا:الاااان؟
ارسلان:اره البته اگه دوس داری!
دیانا:چرا که نه بریم
ارسلان:پس بزن بریم
...........
دیانا:چقدر هوا سرد شده
ارسلان:دیگه اخرای تابستونه!
دیانا:اوم
ارسلان:پتو میخوای؟
دیانا:نه
دیانا:ارسلان یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
ارسلان: عامم اره بگو
دیانا:اتفاقی افتاده حس میکنم یه چیزی میخوای بگی
ارسلان:منننن؟
دیانا:آره
ارسلان:نه خوب شایدم اره
دیانا:یعنی چی داری نگرانم میکنی
#ارسلان
نزدیک دیانا شدم با تعجب نگام کرد
لبخندی بهش زدم نمیدونستم بگم یا نه
دیانا:ا..ر..س..ل.ان!
لبمو گذاشتم رو لبش
شوکه بهم نگاه کرد
خودمو کشیدم عقب
این چه کاری بود کردم آخه؟
دیانا رنگش پرید بود و هیچی نمیگفت
ارسلان:د... ی.. ا. ن.. ا
دیانا:.....
ارسلان:ببخ. شید.. م.. ن.. نمیدو.. نم
دیانا:میشه برگردیم خونه؟ (تعجب و گریه)
ارسلان:اره حتما
چشمای قشنگ تو✨
#دیانا
دیانا:برای چی حالا؟
ارسلان:ام خوب هیچی
دیانا:باش
شروع کردم به خوردن که متوجه شدم ارسلان داره نوام میکنه
دیانا:چیه؟ بخور دبگ
ارسلان:میدونستی؟
دیانا:چیو؟ (با دهن پر)
ارسلان:خیلی جذابی
دیانا:حالت خوبه؟؟؟😑
ارسلان:بهتر از همیشه
دیانا:چی زدی؟؟
ارسلان:هیچی بیخیالش غذاتو بخور
دیانا:توعم بخور دیگ
ارسلان:من گشنم نیس میرم تو حیاط کافه
دبانا:خودت گفتی که...
خواستم چیزی بگم که ارسلان رفت بنظر کلافه میومد نگاهی به غذا انداختم کیفمو از رو صندلی برداشتمو رفتم پیشش
ارسلان:اینجا چیکار میکنی برو غذاتو بخور
دیانا:منم سیرم
ارسلان:مطمئنی؟
دیانا:اوهوم
ارسلان:دیانا
دیانا:هوم؟
ارسلان:میای بریم بام؟
دیانا:الاااان؟
ارسلان:اره البته اگه دوس داری!
دیانا:چرا که نه بریم
ارسلان:پس بزن بریم
...........
دیانا:چقدر هوا سرد شده
ارسلان:دیگه اخرای تابستونه!
دیانا:اوم
ارسلان:پتو میخوای؟
دیانا:نه
دیانا:ارسلان یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
ارسلان: عامم اره بگو
دیانا:اتفاقی افتاده حس میکنم یه چیزی میخوای بگی
ارسلان:منننن؟
دیانا:آره
ارسلان:نه خوب شایدم اره
دیانا:یعنی چی داری نگرانم میکنی
#ارسلان
نزدیک دیانا شدم با تعجب نگام کرد
لبخندی بهش زدم نمیدونستم بگم یا نه
دیانا:ا..ر..س..ل.ان!
لبمو گذاشتم رو لبش
شوکه بهم نگاه کرد
خودمو کشیدم عقب
این چه کاری بود کردم آخه؟
دیانا رنگش پرید بود و هیچی نمیگفت
ارسلان:د... ی.. ا. ن.. ا
دیانا:.....
ارسلان:ببخ. شید.. م.. ن.. نمیدو.. نم
دیانا:میشه برگردیم خونه؟ (تعجب و گریه)
ارسلان:اره حتما
۲.۵k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.