part44
part44
تارا-صبح پاشدم
رفتم دسشویی
اومدم یه کت و شلوار سورمه ای پوشیدم
روسری مشکی و کیف مشکی و کتونی های مشکیم
دیروز اونقد گریه کرده بودم زیر چشام گود افتاده بود
نمیخواستم مامان بابا و یا او جلیلی عوضی اینجوری ببینتم
یکم کانسیلر زدم تامعلومه نشه
یه کم ریمل و با یه بالم لب تموم کردم عطر همیشگیمو زدم و
گوشیمو برداشتم
چشم به لباسی که برای خواستگاری خریده بودم افتاده
بغض کردم اما بزور
جلو خودم گرفتم
یه قرص سردردم انداختم شرتب معدم و خوردم و
رفتم شرکت
کارارو کردم امروز
باشرکت جلیلی جلسه داشتیم بد جلسه بهش گفتم بیاد
اتاقم
سهیل-در زدم
تارا-بفرما
سهیل-گفتید کارم دارید
تارا-بله بغرمایید بشینید
سهیل-نشستم میشنوم
تارا-راستش میخواسم بگم من راجب اون موضوعی که و کافه گفتید فکرکردم
سهیل-شما نگفتید فکرمیکنید گفتید نامزد داریدو
تارا-حرفش و قطع کردم دروغ گفتم
من به حرفاتون فکرکردم
سهیل-پس شگردتون
اینکه دروغ بگید تابرای خودتون وقت بخرید
تارا-لبخند مصنوعی زدم شما هرجور میخوای فکرکن
سهیل-از کوره هم زود درمیری
تارا-نمیدونستید به هرحال وقتی میخواییید برید خواستکاری کسی باید کاملا بشناسید جالبه که نمیدونستید
سهیل-تودلم گفتم ازهمین الان تیکه انداختناش و شروع کرد من که میدونستم با یاسینی رابطه داشه ولی اینکه چرا النه اینار میگه رو نمیدونم لبخند زدم
خوب پس ما کی تشریف بیاریم
تارا-با پدر و مادر حرف میزنم
بهتون اطلاع میدم
بدازاینکه رفت داشتم چندا قرداد هامون باشرکت
اما تمرکزی نداشتم همش درگیر
علی بودم یعنی الان خوبه
اخه این چه سوالیه معلومه بده
الان ازم بدش میاد حتما ازم متنفره
لعنت به من
ازهمون اول باعث دردسرهای کوچیک بزرگم
کاش ارام همون موقع که
رامین ولش کرد
سقطم میکرد
اشک توچشام جم شد
یهو در زدن
یه دستمال برداشتم و اشکام و پاک کردم
بفرمایید
علی-درو باز کردم رفتم تو
تارا-علی بود دلم میخواست بپرم بغلش و گریه کنم همچی و براش تعریف کنم بهم بگم تیتی چرا قصه میخوری هیچکسم نباش من پایتم
بزور بخندونتم
چشماش سرخ سرخ بود
همیشه وقت یشب خوبنمیخوابید یا گریه میکرد چشاش سرخ میشد و خون میوفتاد
من چیکار دارم میکنم
کاش میفهمید ازتوچشام میخوند
علی-سلام
تارا-برای چی اومدیمیتونستم نگاش کنم
علی-اومدم جواب سوالاو بگیرم
لعنتی یعنی چی که دیگه حس قبل و ندارم
یهویی توی چند ساعت ؟
تمو که روز قبلش داشتی خونمون و میچیدی
تو اینهمه اروزبامن چیدی
یهویی چیشد
یجوری رفتار میکنی انگار نمیشناسمت
تارا-خیلیچیزا هست که تو ازش خبر نداری
به وقتش میفهمی
علی-وقتش کیه هااا
وقتی
تارا من هیچی ازت نیدوم
ما ازجیک وپیک هم باخبر بودیم
چی هست که نیمدوونم
من ازمو به موی زندگیت خبر دارم
من همچیو راجبت میدونم
تار چرا احساس میکنی غریبم
یعنی به من اعتماد داری؟
پس اونهمه عشق و اروزا و علاقت چیشد
تاراچرا حرف نمیزنی
تارا-گفتم که دیگه این رابطه برامون معنی نداره
الانم گه میتونی برو بیرون
کار دارم
علی-حرف اخرته؟
اینقد زود جازدی
این قرارمون نبودا
تارا-حرف اخرمه اصلا جازدم قرارمون هرچی بود
الان دیگه تمومه همچی
علی-تارا روز اولی که دیدمت توقلبم حبس ابد خوردی
آزادیت مبارک
بهترین اشتباه من
اینو فتم میدونم زیادی شاعراه بود ولی حرف دلم بود
از شرکت زدم بیرون....
تارا-رفت بیرون
خودکار توی دستمو
اداختم رومیز
عینکمو دراوردم
نگاهم به عکس افتتاحیه ی شرکت افتاد
اونروز چقد علی پشتم بود
اون روز فکر میکردم دنیا روی خوبشو نشونم داده
اما مثل اینکه حالا حالا بام کار داشت
الان علی ازم متنفر
من و یه ادم خودخواه هوس باز میدونه
حتما فکرمیکنه همهی حرفایی که بهش میزدم دروغ بوده
کاش واثعیت و میتونستم بگم بهش...
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
تارا-صبح پاشدم
رفتم دسشویی
اومدم یه کت و شلوار سورمه ای پوشیدم
روسری مشکی و کیف مشکی و کتونی های مشکیم
دیروز اونقد گریه کرده بودم زیر چشام گود افتاده بود
نمیخواستم مامان بابا و یا او جلیلی عوضی اینجوری ببینتم
یکم کانسیلر زدم تامعلومه نشه
یه کم ریمل و با یه بالم لب تموم کردم عطر همیشگیمو زدم و
گوشیمو برداشتم
چشم به لباسی که برای خواستگاری خریده بودم افتاده
بغض کردم اما بزور
جلو خودم گرفتم
یه قرص سردردم انداختم شرتب معدم و خوردم و
رفتم شرکت
کارارو کردم امروز
باشرکت جلیلی جلسه داشتیم بد جلسه بهش گفتم بیاد
اتاقم
سهیل-در زدم
تارا-بفرما
سهیل-گفتید کارم دارید
تارا-بله بغرمایید بشینید
سهیل-نشستم میشنوم
تارا-راستش میخواسم بگم من راجب اون موضوعی که و کافه گفتید فکرکردم
سهیل-شما نگفتید فکرمیکنید گفتید نامزد داریدو
تارا-حرفش و قطع کردم دروغ گفتم
من به حرفاتون فکرکردم
سهیل-پس شگردتون
اینکه دروغ بگید تابرای خودتون وقت بخرید
تارا-لبخند مصنوعی زدم شما هرجور میخوای فکرکن
سهیل-از کوره هم زود درمیری
تارا-نمیدونستید به هرحال وقتی میخواییید برید خواستکاری کسی باید کاملا بشناسید جالبه که نمیدونستید
سهیل-تودلم گفتم ازهمین الان تیکه انداختناش و شروع کرد من که میدونستم با یاسینی رابطه داشه ولی اینکه چرا النه اینار میگه رو نمیدونم لبخند زدم
خوب پس ما کی تشریف بیاریم
تارا-با پدر و مادر حرف میزنم
بهتون اطلاع میدم
بدازاینکه رفت داشتم چندا قرداد هامون باشرکت
اما تمرکزی نداشتم همش درگیر
علی بودم یعنی الان خوبه
اخه این چه سوالیه معلومه بده
الان ازم بدش میاد حتما ازم متنفره
لعنت به من
ازهمون اول باعث دردسرهای کوچیک بزرگم
کاش ارام همون موقع که
رامین ولش کرد
سقطم میکرد
اشک توچشام جم شد
یهو در زدن
یه دستمال برداشتم و اشکام و پاک کردم
بفرمایید
علی-درو باز کردم رفتم تو
تارا-علی بود دلم میخواست بپرم بغلش و گریه کنم همچی و براش تعریف کنم بهم بگم تیتی چرا قصه میخوری هیچکسم نباش من پایتم
بزور بخندونتم
چشماش سرخ سرخ بود
همیشه وقت یشب خوبنمیخوابید یا گریه میکرد چشاش سرخ میشد و خون میوفتاد
من چیکار دارم میکنم
کاش میفهمید ازتوچشام میخوند
علی-سلام
تارا-برای چی اومدیمیتونستم نگاش کنم
علی-اومدم جواب سوالاو بگیرم
لعنتی یعنی چی که دیگه حس قبل و ندارم
یهویی توی چند ساعت ؟
تمو که روز قبلش داشتی خونمون و میچیدی
تو اینهمه اروزبامن چیدی
یهویی چیشد
یجوری رفتار میکنی انگار نمیشناسمت
تارا-خیلیچیزا هست که تو ازش خبر نداری
به وقتش میفهمی
علی-وقتش کیه هااا
وقتی
تارا من هیچی ازت نیدوم
ما ازجیک وپیک هم باخبر بودیم
چی هست که نیمدوونم
من ازمو به موی زندگیت خبر دارم
من همچیو راجبت میدونم
تار چرا احساس میکنی غریبم
یعنی به من اعتماد داری؟
پس اونهمه عشق و اروزا و علاقت چیشد
تاراچرا حرف نمیزنی
تارا-گفتم که دیگه این رابطه برامون معنی نداره
الانم گه میتونی برو بیرون
کار دارم
علی-حرف اخرته؟
اینقد زود جازدی
این قرارمون نبودا
تارا-حرف اخرمه اصلا جازدم قرارمون هرچی بود
الان دیگه تمومه همچی
علی-تارا روز اولی که دیدمت توقلبم حبس ابد خوردی
آزادیت مبارک
بهترین اشتباه من
اینو فتم میدونم زیادی شاعراه بود ولی حرف دلم بود
از شرکت زدم بیرون....
تارا-رفت بیرون
خودکار توی دستمو
اداختم رومیز
عینکمو دراوردم
نگاهم به عکس افتتاحیه ی شرکت افتاد
اونروز چقد علی پشتم بود
اون روز فکر میکردم دنیا روی خوبشو نشونم داده
اما مثل اینکه حالا حالا بام کار داشت
الان علی ازم متنفر
من و یه ادم خودخواه هوس باز میدونه
حتما فکرمیکنه همهی حرفایی که بهش میزدم دروغ بوده
کاش واثعیت و میتونستم بگم بهش...
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
۳.۹k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.