ₚₐᵣₜ۲۶
ₚₐᵣₜ۲۶
رفت سمت در خونه و منم سریع پشت سرش قدم برمیداشتم....
_اگر میترسی پشت سر من راه بیا و سعی نکن سرکشی کنی
چشم غره ای رفتم و سرمو تکون دادم....
در رو با صدای زیادی باز کرد و با احتیاط رفت داخل...
+اینجا مال چند سال پیشه؟
_اونو نمیدونم فقط میدونم اینجا خونه ی پدری مادر من بوده....
صدای باد و صدای در و پنجره ی قدیمی که تکون میخوردن ترکیب ترسناکی رو بوجود آورده بود...اونجا خیلی بزرگ بود و ما فقط یک چراغ قوه داشتیم...آروم قدم برمیداشتیم و با هر قدممون چوب های کف خونه صدا میدادند...
به سقف نگاه میکردم...کلی تار عنکبوت به گوشه ها چسبیده بود...یهو صدای بلندی اومد و من کنترلمو از دست دادم و بازوشو محکم چسبیدمو چشمامو بستم...
_نترس...پام خورد به این میزه..
+وای قلبم وایساد یه لحظه...
_نمیخوای ولم کنی؟باید از پله ها بریم بالا...
+میشه ولت نکنم؟خواهش میکنم..
_هوففف...خیلی خب پس جلوی پاتو نگاه کن و بیا بالا...
+باشه
آروم از پله ها بالا رفتیم و به یه راهرو بزرگ و دراز برخوردیم...
_توی نامه نوشته بود اتاقی که درش سفیده...
+نامه؟
_یه نامه توی اون صندوقچه بود و یکم خرت و پرت دیگه که نوشته بود بعدا میفهمی برای کیه..دستش رو ول کردم و دنبال اتاق با در سفید گشتم...
جونگکوک(رفتم داخل یه اتاق...به نظرم اتاق یه بچه بود...رفتم جلو و به قاب عکس روی دیوار نگاهی انداختم..
_این...این بچگی مادر من نیست؟(آروم)
+یاا پیداش کردم...بیا اینجا(بلند)
با هم رفتیم داخل...توی اتاق فقط یه تخت بود و یه کمد دیواری...
+خب...اینم اتاق با در سفید..حالا چیکار کنیم..
نگاهی بهم کرد و بدون هیچ حرفی سمت کمد رفت...
درشو باز کردو چراغ قوه رو داخلش گرفت..
_من میرم داخل...تو همینجا بمون خب؟
+این فقط یه کمد دیواریه...چرا یطور حرف میزنی انگار اتاقه؟
_از پرحرفیت معلومه نترسیدی...پس بمون..
جونگکوک(توی نامه نوشته بود کمد دیواری اون اتاق به زیرزمین خونه راه داره...رفتم داخل و از پله ها پایین رفتم...یه در میله ای جلوی راهمو گرفته بود...با عصبانیت ضربه ای بهش زدمو سرمو گزاشتم به میله ی آهنی در...
چند ثانیه ای توی همون حالت بودم تا یه راهی برای باز کردنش پیدا کنم..
_سنجاق!!....پس یعنی خودشم با سنجاق از این در رد میشده؟...
از توی جیبم سنجاقی که توی صندوقچه بود رو در آوردم و به قفل در ور رفتم...
بالاخره تونستم بازش کنم و رفتم توی زیرزمین.....خیلی بزرگ بود!حتی بزرگتر راهرو خونه...چراغ رو اینور و اونور تکون میدادم و همه جا رو با دقت میدیدم که چشمم خورد به چند تا نقاشی روی دیوار...دستم رو روشون کشیدم...نقاشی بچگونه بود...اهمیتی ندادم و سعی کردم دوباره نوشته های نامه رو مرور کنم...
نامه(قفسه ی کتاب هارو جا به جا کن و از توی گاوصندوق دفترچه خاطرات رو بردار)
شرط:۱۰لایک،۱۰کامنت
رفت سمت در خونه و منم سریع پشت سرش قدم برمیداشتم....
_اگر میترسی پشت سر من راه بیا و سعی نکن سرکشی کنی
چشم غره ای رفتم و سرمو تکون دادم....
در رو با صدای زیادی باز کرد و با احتیاط رفت داخل...
+اینجا مال چند سال پیشه؟
_اونو نمیدونم فقط میدونم اینجا خونه ی پدری مادر من بوده....
صدای باد و صدای در و پنجره ی قدیمی که تکون میخوردن ترکیب ترسناکی رو بوجود آورده بود...اونجا خیلی بزرگ بود و ما فقط یک چراغ قوه داشتیم...آروم قدم برمیداشتیم و با هر قدممون چوب های کف خونه صدا میدادند...
به سقف نگاه میکردم...کلی تار عنکبوت به گوشه ها چسبیده بود...یهو صدای بلندی اومد و من کنترلمو از دست دادم و بازوشو محکم چسبیدمو چشمامو بستم...
_نترس...پام خورد به این میزه..
+وای قلبم وایساد یه لحظه...
_نمیخوای ولم کنی؟باید از پله ها بریم بالا...
+میشه ولت نکنم؟خواهش میکنم..
_هوففف...خیلی خب پس جلوی پاتو نگاه کن و بیا بالا...
+باشه
آروم از پله ها بالا رفتیم و به یه راهرو بزرگ و دراز برخوردیم...
_توی نامه نوشته بود اتاقی که درش سفیده...
+نامه؟
_یه نامه توی اون صندوقچه بود و یکم خرت و پرت دیگه که نوشته بود بعدا میفهمی برای کیه..دستش رو ول کردم و دنبال اتاق با در سفید گشتم...
جونگکوک(رفتم داخل یه اتاق...به نظرم اتاق یه بچه بود...رفتم جلو و به قاب عکس روی دیوار نگاهی انداختم..
_این...این بچگی مادر من نیست؟(آروم)
+یاا پیداش کردم...بیا اینجا(بلند)
با هم رفتیم داخل...توی اتاق فقط یه تخت بود و یه کمد دیواری...
+خب...اینم اتاق با در سفید..حالا چیکار کنیم..
نگاهی بهم کرد و بدون هیچ حرفی سمت کمد رفت...
درشو باز کردو چراغ قوه رو داخلش گرفت..
_من میرم داخل...تو همینجا بمون خب؟
+این فقط یه کمد دیواریه...چرا یطور حرف میزنی انگار اتاقه؟
_از پرحرفیت معلومه نترسیدی...پس بمون..
جونگکوک(توی نامه نوشته بود کمد دیواری اون اتاق به زیرزمین خونه راه داره...رفتم داخل و از پله ها پایین رفتم...یه در میله ای جلوی راهمو گرفته بود...با عصبانیت ضربه ای بهش زدمو سرمو گزاشتم به میله ی آهنی در...
چند ثانیه ای توی همون حالت بودم تا یه راهی برای باز کردنش پیدا کنم..
_سنجاق!!....پس یعنی خودشم با سنجاق از این در رد میشده؟...
از توی جیبم سنجاقی که توی صندوقچه بود رو در آوردم و به قفل در ور رفتم...
بالاخره تونستم بازش کنم و رفتم توی زیرزمین.....خیلی بزرگ بود!حتی بزرگتر راهرو خونه...چراغ رو اینور و اونور تکون میدادم و همه جا رو با دقت میدیدم که چشمم خورد به چند تا نقاشی روی دیوار...دستم رو روشون کشیدم...نقاشی بچگونه بود...اهمیتی ندادم و سعی کردم دوباره نوشته های نامه رو مرور کنم...
نامه(قفسه ی کتاب هارو جا به جا کن و از توی گاوصندوق دفترچه خاطرات رو بردار)
شرط:۱۰لایک،۱۰کامنت
۱۰.۴k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.