ₚₐᵣₜ۲۵
ₚₐᵣₜ۲۵
با تعجب از تخت پایین رفتمو آروم درو باز کردم...
+بله؟(آروم)
_منم
چشمام اندازه گردو شد و در رو یکم بیشتر باز کردم...
+چیزی شده؟این وقت شب با من چیکار دارید؟
_مگه نمیخواستی بدونی توی اون جعبه چیه؟
+چ..چرا ولی....ولی خب....
_تا کی میخوای پشت اون در بمونی؟بیا دنبالم دیگه...
+اما من با لباس راحتیم...
_الان این مهمه؟زودباش تا پشیمون نشدم...
یکم خجالت میکشیدم ولی حس کنجکاویم خیلی بیشتر از حس خجالتم بود پس فراموشش کردم...کلید رو برداشتم و در رو بستم...
+کجا باید....
دستمو گرفتو شروع کرد به دویدن...
تا خود حیاطو دویدیم...دستمو ول کرد و در ماشینو باز کرد...دستم رو روی زانوهام گزاشتم و نفس نفس میزدم...
_زودباش برو داخل..کسی نباید بفهمه تو با من از عمارت رفتی بیرون...
رفتم داخل ماشین و اونم سوار شد...در پارکینگ با ریموت باز شد و از خونه رفتیم بیرون...
یکم که حالم بهتر شد متوجه شدم چند ماهی میشه از اون عمارت بیرون نیمده بودم...از آسمون شب خوشم میومد ولی نه بخاطر ستاره ها،بخاطر این بود که ابر ها توی تاریکی معلوم نیستن...
+چند ماهی میشه پامو از خونت بیرون نزاشتم...
_بهت گفتم هروقت خودم گفتم میتونی بیای بیرون...
+ولی نه با این لباس...
_غر بزنی همینجا پیادت میکنم...
+اصن کجا داریم میریم؟
_به زودی میفهمی...
_________پرش زمان به نیم ساعت بعد
دستش رو روی شونم گزاشت و آروم صدام میکرد...
_هی....پاشو...رسیدیم...
چشمامو باز کردم و دور و ورو نگاه کردم...همه جا تاریک بود و هیچ چراغی وجود نداشت...یه خونه متروکه و قدیمی چند متر جلوتر بود...
+اینجا دیگه کجاست؟...
_پیاده شو
هردو پیاده شدیم و جلوی ماشین به خونه ی ترسناک روبه رومون خیره شدیم....
+نگو میخواییم بریم این تو...
_یالا..مگه برا فوضولی نیمدی؟
+یااا...من فوضول نیستم...بعدم خودت گفتی بیام...
_من گفتم....اگر نمیخواستی فوضولی کنی که نمیومدی...
+الکی روی من اسم نزار....بخاطر اینکه میترسیدی بهم گفتی باهات بیام نه؟
_خیلی حرف میزنی....
رفت سمت در خونه و منم سریع پشت سرش قدم برمیداشتم....
(داریمبهپارتهایاخرنزدیکمیشیم)
«««حالاکهبیشترپارتمیزارمحمایتکن»»»
با تعجب از تخت پایین رفتمو آروم درو باز کردم...
+بله؟(آروم)
_منم
چشمام اندازه گردو شد و در رو یکم بیشتر باز کردم...
+چیزی شده؟این وقت شب با من چیکار دارید؟
_مگه نمیخواستی بدونی توی اون جعبه چیه؟
+چ..چرا ولی....ولی خب....
_تا کی میخوای پشت اون در بمونی؟بیا دنبالم دیگه...
+اما من با لباس راحتیم...
_الان این مهمه؟زودباش تا پشیمون نشدم...
یکم خجالت میکشیدم ولی حس کنجکاویم خیلی بیشتر از حس خجالتم بود پس فراموشش کردم...کلید رو برداشتم و در رو بستم...
+کجا باید....
دستمو گرفتو شروع کرد به دویدن...
تا خود حیاطو دویدیم...دستمو ول کرد و در ماشینو باز کرد...دستم رو روی زانوهام گزاشتم و نفس نفس میزدم...
_زودباش برو داخل..کسی نباید بفهمه تو با من از عمارت رفتی بیرون...
رفتم داخل ماشین و اونم سوار شد...در پارکینگ با ریموت باز شد و از خونه رفتیم بیرون...
یکم که حالم بهتر شد متوجه شدم چند ماهی میشه از اون عمارت بیرون نیمده بودم...از آسمون شب خوشم میومد ولی نه بخاطر ستاره ها،بخاطر این بود که ابر ها توی تاریکی معلوم نیستن...
+چند ماهی میشه پامو از خونت بیرون نزاشتم...
_بهت گفتم هروقت خودم گفتم میتونی بیای بیرون...
+ولی نه با این لباس...
_غر بزنی همینجا پیادت میکنم...
+اصن کجا داریم میریم؟
_به زودی میفهمی...
_________پرش زمان به نیم ساعت بعد
دستش رو روی شونم گزاشت و آروم صدام میکرد...
_هی....پاشو...رسیدیم...
چشمامو باز کردم و دور و ورو نگاه کردم...همه جا تاریک بود و هیچ چراغی وجود نداشت...یه خونه متروکه و قدیمی چند متر جلوتر بود...
+اینجا دیگه کجاست؟...
_پیاده شو
هردو پیاده شدیم و جلوی ماشین به خونه ی ترسناک روبه رومون خیره شدیم....
+نگو میخواییم بریم این تو...
_یالا..مگه برا فوضولی نیمدی؟
+یااا...من فوضول نیستم...بعدم خودت گفتی بیام...
_من گفتم....اگر نمیخواستی فوضولی کنی که نمیومدی...
+الکی روی من اسم نزار....بخاطر اینکه میترسیدی بهم گفتی باهات بیام نه؟
_خیلی حرف میزنی....
رفت سمت در خونه و منم سریع پشت سرش قدم برمیداشتم....
(داریمبهپارتهایاخرنزدیکمیشیم)
«««حالاکهبیشترپارتمیزارمحمایتکن»»»
۴.۶k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.