ₚₐᵣₜ۲۷
ₚₐᵣₜ۲۷
نامه(قفسه ی کتاب هارو جا به جا کن و از توی گاوصندوق دفترچه خاطرات رو بردار....)
قفسه رو به اندازه ی باز شدن در گاوصندوق کشیدم و با رمزی که توی نامه بود درش رو باز کردم...
بورام(چند دقیقه ای میشد که ازش خبری نبود...من همیشه فیلم ترسناک میدیدم اما تا حالا وسط فیلم ترسناک نبودم...نگران شده بودم ولی بهم گفته بود نرم پایین...گوشه ی لبمو گاز گرفتم و سعی کردم خودمو آروم کنم...
جونگکوک(دفترچه رو برداشتم و بیخیال قفسه شدم...میخواستم برم بالا ولی خیلی دلم میخواست زودتر بفهمم توی اون دفترچه چی نوشته...
چراق قوه رو روی گیر دادم و دفتر رو باز کردم...
کسی که این خاطرات رو نوشته بود مادر من نبود...خطش خیلی فرق میکرد....این مسئله باعث شد با شور بیشتری به خوندن ادامه بدم... روی صفحه ی اول عکس#۲ یه خانواده با یه پسر بچه بود که لبخند میزدند...ورق زدمو شروع کردم به خوندن...
______دفتر
«چند ماه پیش همسرم ترکم کرد و برای همیشه خوابید...اون منو به آرزوم رسوند و از زندگیم رفت...الان من موندم و پسر دو سالم و یک خونه ی خیلی بزرگ..احساس تنهایی میکنم اما پدرم به من یاد داد توی روزای سخت کم نیارم و به زندگیم ادامه بدم....
چند صفحه ورق زدم اما خالی بودند....این دفتر چه ربطی به من داره؟این زن کیه؟
همینطور ورق زدم تا به نوشته ها رسیدم...
۵اکتبر سال ۲۰۰۰
هوا خیلی سرده و من از یه بچه ی مریض پرستاری میکنم...چند روز پیش توی یک نامه بهم خبر دادند که یون چه بر اثر حادثه ی تصادف مرده...اصلا خوشحال نیستم که پسرم دیگه بابایی نداره که بتونه بزرگ شدنش رو به چشم ببینه...جونگکوک بهونه میگیره و بعضی وقتا گریش بند نمیاد...خواهرم چند روز دیگه به کره برمیگرده و مراقبش میمونه تا من بتونم برم سرکار...اوضاعم بعد از فوت پدرو مادرم سخت شده و تصمیم دارم خونه رو بفروشم و به یه جای کوچیک تر اساس کشی کنم...امیدوارم بتونم به خوبی توی خونه ی جدید از جونگکوکی مراقبت کنم..
(خماری😎🤌)
نامه(قفسه ی کتاب هارو جا به جا کن و از توی گاوصندوق دفترچه خاطرات رو بردار....)
قفسه رو به اندازه ی باز شدن در گاوصندوق کشیدم و با رمزی که توی نامه بود درش رو باز کردم...
بورام(چند دقیقه ای میشد که ازش خبری نبود...من همیشه فیلم ترسناک میدیدم اما تا حالا وسط فیلم ترسناک نبودم...نگران شده بودم ولی بهم گفته بود نرم پایین...گوشه ی لبمو گاز گرفتم و سعی کردم خودمو آروم کنم...
جونگکوک(دفترچه رو برداشتم و بیخیال قفسه شدم...میخواستم برم بالا ولی خیلی دلم میخواست زودتر بفهمم توی اون دفترچه چی نوشته...
چراق قوه رو روی گیر دادم و دفتر رو باز کردم...
کسی که این خاطرات رو نوشته بود مادر من نبود...خطش خیلی فرق میکرد....این مسئله باعث شد با شور بیشتری به خوندن ادامه بدم... روی صفحه ی اول عکس#۲ یه خانواده با یه پسر بچه بود که لبخند میزدند...ورق زدمو شروع کردم به خوندن...
______دفتر
«چند ماه پیش همسرم ترکم کرد و برای همیشه خوابید...اون منو به آرزوم رسوند و از زندگیم رفت...الان من موندم و پسر دو سالم و یک خونه ی خیلی بزرگ..احساس تنهایی میکنم اما پدرم به من یاد داد توی روزای سخت کم نیارم و به زندگیم ادامه بدم....
چند صفحه ورق زدم اما خالی بودند....این دفتر چه ربطی به من داره؟این زن کیه؟
همینطور ورق زدم تا به نوشته ها رسیدم...
۵اکتبر سال ۲۰۰۰
هوا خیلی سرده و من از یه بچه ی مریض پرستاری میکنم...چند روز پیش توی یک نامه بهم خبر دادند که یون چه بر اثر حادثه ی تصادف مرده...اصلا خوشحال نیستم که پسرم دیگه بابایی نداره که بتونه بزرگ شدنش رو به چشم ببینه...جونگکوک بهونه میگیره و بعضی وقتا گریش بند نمیاد...خواهرم چند روز دیگه به کره برمیگرده و مراقبش میمونه تا من بتونم برم سرکار...اوضاعم بعد از فوت پدرو مادرم سخت شده و تصمیم دارم خونه رو بفروشم و به یه جای کوچیک تر اساس کشی کنم...امیدوارم بتونم به خوبی توی خونه ی جدید از جونگکوکی مراقبت کنم..
(خماری😎🤌)
۵.۲k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.