ₚₐᵣₜ۲۴
ₚₐᵣₜ۲۴
+ا..الان...الان این...چی بود؟
_میتونی اسمشو بزاری یه نوع شکنجه
بی اختیار دستمو دور کمرش حلقه کردم و سرمو توی سینش فرو بردم...
+این که هر روز ببینمتو نتونم بهت بگم چقد دوست دارم خودش شکنجه بود....نمیخوای یکم باهام مهربون باشی؟
_من با هیچ کس مهربون نیستم...
+من که میدونم چه آدم مهربون و دلنازکی هستی...
_از کجا میدونی؟
+اونروز داشتی بال بال میزدی که اجوما باور کنه بچه ی توی شکم اون زن مال تو نیست...از ته دل خوشحال بودی...به خودت شک داشتی؟؟
بلند شد و از تخت رفت پایین...
_کم حرف بزن بچه...
بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم...
+حالا میتونم برم؟
_اول باید یکاری بکنی...
+چه کاری؟
_برو سه اتاق اونورتر اتاق من...درش بازه..یه کمد قهوه ای اونجا هست...
+توی اتاق مادرت؟
_چی؟؟تو از کجا میدونی اونجا اتاق مادر من بوده؟
+آقای کیم در مورد خانوادت و سرنوشتشون بهم گفته...
_اگر دستم بهش نرسه
+خیلی سخت بوده نه؟
_بیخیالش.......توی کمد یه جعبه ی چوبیه...بیارش اتاق من..
+چشم
رفتمو جعبه رو براش آوردم...خیلی قدیمی میزد و خب یه قفل کهنه داشت...
جعبه رو ازم گرفت و با اون گردنبند درشو باز کرد...
+منم میتونم ببینمش؟
_مگه نمیخواستی هرطور شده از دستم فرار کنی....خب الان میتونی بری دیگه..
پوکر تعظیم کوتاهی کردمو از اتاق اومدم بیرون...
+هنوزم روت میشه اینجا کار کنی کیم بورام؟
از پشیمونی دستمو محکم به پیشونیم زدم خودمو جمع و جور کردم و رفتم کمک اجوما...
ساعت یازده شب بود و حسابی خسته بودم...هیچ ایده ای نداشتم که چطور اتفاقای امروزو ماس مالی کنم...دوش گرفتم و رفتم توی تخت...کم کم داشت چشمام گرم میشد که صدای در اومد...با تعجب از تخت پایین اومدمو آروم درو باز کردم...
+ا..الان...الان این...چی بود؟
_میتونی اسمشو بزاری یه نوع شکنجه
بی اختیار دستمو دور کمرش حلقه کردم و سرمو توی سینش فرو بردم...
+این که هر روز ببینمتو نتونم بهت بگم چقد دوست دارم خودش شکنجه بود....نمیخوای یکم باهام مهربون باشی؟
_من با هیچ کس مهربون نیستم...
+من که میدونم چه آدم مهربون و دلنازکی هستی...
_از کجا میدونی؟
+اونروز داشتی بال بال میزدی که اجوما باور کنه بچه ی توی شکم اون زن مال تو نیست...از ته دل خوشحال بودی...به خودت شک داشتی؟؟
بلند شد و از تخت رفت پایین...
_کم حرف بزن بچه...
بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم...
+حالا میتونم برم؟
_اول باید یکاری بکنی...
+چه کاری؟
_برو سه اتاق اونورتر اتاق من...درش بازه..یه کمد قهوه ای اونجا هست...
+توی اتاق مادرت؟
_چی؟؟تو از کجا میدونی اونجا اتاق مادر من بوده؟
+آقای کیم در مورد خانوادت و سرنوشتشون بهم گفته...
_اگر دستم بهش نرسه
+خیلی سخت بوده نه؟
_بیخیالش.......توی کمد یه جعبه ی چوبیه...بیارش اتاق من..
+چشم
رفتمو جعبه رو براش آوردم...خیلی قدیمی میزد و خب یه قفل کهنه داشت...
جعبه رو ازم گرفت و با اون گردنبند درشو باز کرد...
+منم میتونم ببینمش؟
_مگه نمیخواستی هرطور شده از دستم فرار کنی....خب الان میتونی بری دیگه..
پوکر تعظیم کوتاهی کردمو از اتاق اومدم بیرون...
+هنوزم روت میشه اینجا کار کنی کیم بورام؟
از پشیمونی دستمو محکم به پیشونیم زدم خودمو جمع و جور کردم و رفتم کمک اجوما...
ساعت یازده شب بود و حسابی خسته بودم...هیچ ایده ای نداشتم که چطور اتفاقای امروزو ماس مالی کنم...دوش گرفتم و رفتم توی تخت...کم کم داشت چشمام گرم میشد که صدای در اومد...با تعجب از تخت پایین اومدمو آروم درو باز کردم...
۶.۵k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.