⁶
⁶
دفتچمو در اوردم نوشتم
ا/ت:[اقا خیلی دیر شد یه ربع به ۸ شد یک ساعت که اینجام]
راننده: خیلی داریم ببین خانم ترافیکه شلوغه
ا/ت:[ میشه پیاده رفت]
راننده: نه ابجی خیلی دوره
ا/ت:[خب چیکار کنم قرار مهمی دارم]
یه ماشینه از پشت زد به این ماشین
راننده:ابجی معذرت میخوام تصادفم کردم فک کنم خودت بری زودتر میرسی
ا/ت:[باشه]
سریع رفتم
یک ساعت بعد
رسیدم به پارک خیلی اتوبوس ماشین عوض کردم خسته شدم ساعت ۹ بود دیر شده بود فک کنم جونگکوک رفته شماره تلفنی هم ندارم همه پارک رو دنبالش گشتم نبود
دو دقیقه قبل
کوک
یک ساعت اینجام یا نامه رو نخوندی یا نخواستی بیای باشه ولی من میرم ولی امیدوارم فقط یه بار دیگه ببینمت
حال
ا/ت
یعنی دوباره باید برگردم رفتم سوار اتوبوس شدم و برگشتم خونه و با ناراحتی با همون لباس رفتم خوابیدم
دو سال بعد
کاسو: ا/ت ا/ت بیدار شو
ا/ت: چیشده؟
کامین: بابا رفته ماهم میترسیم تو بیدار شو
تو این دو سال اتفاق های زیادی و خوبی برای من افتاده مهم تر از همه این بودت که با تلاش زیاد لکنتم رفته میتونم خیلی خوب مثل بقیه مردم به خوبی زندگی کنم و بعد از این با رفتن کلاس های ارایشگری تونستم سالن زیبایی خودم رو بزنم من دیگه خیلی خوشحالم تو این زندگی چون دیگه چیزی لازم ندارم و با خوشحالی به زندگیم ادامه میدم
ا/ت: چیکار میخواید کنید؟
کامین: هیچیفقط میترسیدیدم
پ: من اومدم
ا/ت: بابا اومدی من باید برم سالن
پ: الان؟
ا/ت: اره
سریع رفتم سالن (سالن کناره خونه ست)
یکی اومد داخل
☆: سلام
ا/ت: سلام
☆: نوبت داشتم
ا/ت: بله میدونم بفرمایید من سرم شلوغه باید هرچه زودتر شروع کنیم
☆: باشه
ا/ت: برای چه کاری؟
☆:.ـ(........)
ا/ت: چشم
یک ساعت بعد
☆: چقدر خوشگلی اسمت چیه؟
ا/ت: ا/ت هستم
☆: خیلیم خوب منم یه پسر دارم فک کنم همسن خودت باشه خیلی جذابه اگه دوست داشتی حتما بگو تا همو ببینید
ا/ت: ببخشید علاقه ای ندارم
☆: بزار عکسشو بهت نشون بدم
ا/ت: نه خانم ممنون گفتم قصدشو ندارم
☆: باشه تموم شد؟
ا/ت: بله
☆: وایی خیلی خوب شدم مرسی عزیزم اگه نظرت عوض شد حتما بهم بگو خب پسرم اومده دنبالم خدافظ
ا/ت: خدافظ
کوک
کوک: مامان بیا سوار شو
☆: بریم راستی پسرم یه دختره بود خیلی خیلی خوشگل بود خواستم باهام اشناتون کنم دختره قبول نکرد
کوک:مامان چرا اینکارو میکنی من خودم هروقت خواستم انتخاب میکنم
☆: سوکو خیلی وقته بهم گفته مغزت پیش اون دخترست
کوک: مامان خودت کسیو دوست نداشتی؟
☆: من راستش داشتم یکی بود خیلی عاشقش بودم
کوک: میخوای بگی بابا؟
☆: من که از بابات از اولشم خوشم نمیومد و اینکه میدونی چند ساله جدا شدم
کوک: پس اون کیه؟
#فیک
#سناریو
دفتچمو در اوردم نوشتم
ا/ت:[اقا خیلی دیر شد یه ربع به ۸ شد یک ساعت که اینجام]
راننده: خیلی داریم ببین خانم ترافیکه شلوغه
ا/ت:[ میشه پیاده رفت]
راننده: نه ابجی خیلی دوره
ا/ت:[خب چیکار کنم قرار مهمی دارم]
یه ماشینه از پشت زد به این ماشین
راننده:ابجی معذرت میخوام تصادفم کردم فک کنم خودت بری زودتر میرسی
ا/ت:[باشه]
سریع رفتم
یک ساعت بعد
رسیدم به پارک خیلی اتوبوس ماشین عوض کردم خسته شدم ساعت ۹ بود دیر شده بود فک کنم جونگکوک رفته شماره تلفنی هم ندارم همه پارک رو دنبالش گشتم نبود
دو دقیقه قبل
کوک
یک ساعت اینجام یا نامه رو نخوندی یا نخواستی بیای باشه ولی من میرم ولی امیدوارم فقط یه بار دیگه ببینمت
حال
ا/ت
یعنی دوباره باید برگردم رفتم سوار اتوبوس شدم و برگشتم خونه و با ناراحتی با همون لباس رفتم خوابیدم
دو سال بعد
کاسو: ا/ت ا/ت بیدار شو
ا/ت: چیشده؟
کامین: بابا رفته ماهم میترسیم تو بیدار شو
تو این دو سال اتفاق های زیادی و خوبی برای من افتاده مهم تر از همه این بودت که با تلاش زیاد لکنتم رفته میتونم خیلی خوب مثل بقیه مردم به خوبی زندگی کنم و بعد از این با رفتن کلاس های ارایشگری تونستم سالن زیبایی خودم رو بزنم من دیگه خیلی خوشحالم تو این زندگی چون دیگه چیزی لازم ندارم و با خوشحالی به زندگیم ادامه میدم
ا/ت: چیکار میخواید کنید؟
کامین: هیچیفقط میترسیدیدم
پ: من اومدم
ا/ت: بابا اومدی من باید برم سالن
پ: الان؟
ا/ت: اره
سریع رفتم سالن (سالن کناره خونه ست)
یکی اومد داخل
☆: سلام
ا/ت: سلام
☆: نوبت داشتم
ا/ت: بله میدونم بفرمایید من سرم شلوغه باید هرچه زودتر شروع کنیم
☆: باشه
ا/ت: برای چه کاری؟
☆:.ـ(........)
ا/ت: چشم
یک ساعت بعد
☆: چقدر خوشگلی اسمت چیه؟
ا/ت: ا/ت هستم
☆: خیلیم خوب منم یه پسر دارم فک کنم همسن خودت باشه خیلی جذابه اگه دوست داشتی حتما بگو تا همو ببینید
ا/ت: ببخشید علاقه ای ندارم
☆: بزار عکسشو بهت نشون بدم
ا/ت: نه خانم ممنون گفتم قصدشو ندارم
☆: باشه تموم شد؟
ا/ت: بله
☆: وایی خیلی خوب شدم مرسی عزیزم اگه نظرت عوض شد حتما بهم بگو خب پسرم اومده دنبالم خدافظ
ا/ت: خدافظ
کوک
کوک: مامان بیا سوار شو
☆: بریم راستی پسرم یه دختره بود خیلی خیلی خوشگل بود خواستم باهام اشناتون کنم دختره قبول نکرد
کوک:مامان چرا اینکارو میکنی من خودم هروقت خواستم انتخاب میکنم
☆: سوکو خیلی وقته بهم گفته مغزت پیش اون دخترست
کوک: مامان خودت کسیو دوست نداشتی؟
☆: من راستش داشتم یکی بود خیلی عاشقش بودم
کوک: میخوای بگی بابا؟
☆: من که از بابات از اولشم خوشم نمیومد و اینکه میدونی چند ساله جدا شدم
کوک: پس اون کیه؟
#فیک
#سناریو
۱.۲k
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.