چند دقیقه قبل
چند دقیقه قبل
ا/ت
تو ارایشگاه بودم بابام زنگ جواب دادم
ا/ت: الو
پ: کامین حالش بد شد دارم میبرمش بیمارستان
ا/ت: باشه
حال
کوک
☆: دیگه بعد بهت میگم
کوک: پس چرا با او ازدواج نکردی؟ دوست نداشت؟
☆: بابام اجازه نداد منو مجبور کرد که با این عوضی ازدواج کنم
کوک: به بابا توهین نکن
☆:هیچی ولش کن
یه ماشین از پشت زد بهمون
کوک: چیشد؟
یه لحظه صبر کن من میرم
رفتم دیدیم یه مرده
کوک: اقا
اومد پایین
گفت: ببخشید اصلا حواسم نبود، پسرم فک کنم مسموم شده اومدم ببرمش بیمارستان
کوک: خب باشه مشکلی نیست
☆: نه صبر کن کجا؟ اقا
کوک: مامان چرا اومدی گفت که پسرش مسموم شده
☆:ـ....
کوک: مامان چیشده؟ اقا میتونید برید
گفت: چی؟ بباششه ممنون
☆: صبر کن
گفت: بله
کوک: مامان
☆: برو تو ماشین
من رفتم تو ماشین
از دید مامان کوک
☆:جینو
پ: لونا
☆: خیلی وقته همو ندیدیم
پ: ۲۰سالی میشه
کاسو: بابا
پ: الان میام بیا این شماره منه بگیر شب بهم زنگ بزن همو ببینیم
☆: باشه
کوک
مامانم اومد
کوک: خیلی مرده اشنا میزد
☆: میشناختیش؟
کوک: اره ولی نمیدونم کیه ولش کن مهم نیست
شب
از دید پدر ا/ت
منتظر لونا(مامان کوک) بودم
م.ک: ببخشید دیر شد
پ: نه اشکالی نداره
م.ک: خب من فک کردم دعوتم میکنی بیام خونتون
پ: خونم؟ چرا؟
م.ک: اخه بد میشه تو زن داری
پ: ندارم
م.ک: پس اون بچه ها..
پ: جدا شدم
م.ک: من که شنیده بودم زودتر ازدواج کردی ولی چرا بچه هات کوچیک هستن
پ: دختر بزرگم از زن اولم ۲۱سالشه الان
م.ک: اها چند زن داشتی؟
پ: دوتا الته از دوتاشون جدا شدم تو چی شوهرت میدونه با من اومدی بیرون؟
م.ک: منم جدا شدم
پ: فقط همون پسرو داری؟
م.ک: اره
پ: دلم برات تنگ شده بود خیلی وقته واقعا
م.ک: عشق ما بهم خیلی قدیمیه
پ: اره ولی اگه بخوایم میتونیم جدیدش کنیم دوباره عاشق هم بشیم و ازدواج کنیم کسی هم جلومون نیست
م.ک: منم همینو میخوام ولی قبلش باید با پسرم حرف بزنم میدونم قبول میکنه
پ: چرا از اقای جئون جدا شدی؟
م.ک: سه سال بعد از اینکه جونگکوک بدنیا اومد جدا شدیم ولی جونگکوک از همون موقع یک هفته کامل کنار من یک هفته کامل کنار پدرش بود الان هم همینطور او نمیخواد بین ما انتخاب کنه و کنار پدرش تو شرکتش کار میکنه
پ: پدرش ازدواج نکرده
م.ک: نه من میگم بزار یکم بگذره بعد باهم ازدواج کنیم
پ: من نمیخوام از دستت بدم
م.ک: ولی ما بعد از ۲۰ سال همو دیدیم هم من یه پسر بزرگ دارم هم تو یه دختر بزرگ یکم فکرشو کن
پ: درسته اما به کسی ربطی نداره
م.ک: من باید خانوادتو ببینم
پ: باشه فردا بیا من امشب با ا/ت حرف میزنم
م.ک: باشه وایی باورش خیلی سخته دوباره میبنمت
پ: منم برام یکم سخته و عجیبه
#فیک
#سناریو
ا/ت
تو ارایشگاه بودم بابام زنگ جواب دادم
ا/ت: الو
پ: کامین حالش بد شد دارم میبرمش بیمارستان
ا/ت: باشه
حال
کوک
☆: دیگه بعد بهت میگم
کوک: پس چرا با او ازدواج نکردی؟ دوست نداشت؟
☆: بابام اجازه نداد منو مجبور کرد که با این عوضی ازدواج کنم
کوک: به بابا توهین نکن
☆:هیچی ولش کن
یه ماشین از پشت زد بهمون
کوک: چیشد؟
یه لحظه صبر کن من میرم
رفتم دیدیم یه مرده
کوک: اقا
اومد پایین
گفت: ببخشید اصلا حواسم نبود، پسرم فک کنم مسموم شده اومدم ببرمش بیمارستان
کوک: خب باشه مشکلی نیست
☆: نه صبر کن کجا؟ اقا
کوک: مامان چرا اومدی گفت که پسرش مسموم شده
☆:ـ....
کوک: مامان چیشده؟ اقا میتونید برید
گفت: چی؟ بباششه ممنون
☆: صبر کن
گفت: بله
کوک: مامان
☆: برو تو ماشین
من رفتم تو ماشین
از دید مامان کوک
☆:جینو
پ: لونا
☆: خیلی وقته همو ندیدیم
پ: ۲۰سالی میشه
کاسو: بابا
پ: الان میام بیا این شماره منه بگیر شب بهم زنگ بزن همو ببینیم
☆: باشه
کوک
مامانم اومد
کوک: خیلی مرده اشنا میزد
☆: میشناختیش؟
کوک: اره ولی نمیدونم کیه ولش کن مهم نیست
شب
از دید پدر ا/ت
منتظر لونا(مامان کوک) بودم
م.ک: ببخشید دیر شد
پ: نه اشکالی نداره
م.ک: خب من فک کردم دعوتم میکنی بیام خونتون
پ: خونم؟ چرا؟
م.ک: اخه بد میشه تو زن داری
پ: ندارم
م.ک: پس اون بچه ها..
پ: جدا شدم
م.ک: من که شنیده بودم زودتر ازدواج کردی ولی چرا بچه هات کوچیک هستن
پ: دختر بزرگم از زن اولم ۲۱سالشه الان
م.ک: اها چند زن داشتی؟
پ: دوتا الته از دوتاشون جدا شدم تو چی شوهرت میدونه با من اومدی بیرون؟
م.ک: منم جدا شدم
پ: فقط همون پسرو داری؟
م.ک: اره
پ: دلم برات تنگ شده بود خیلی وقته واقعا
م.ک: عشق ما بهم خیلی قدیمیه
پ: اره ولی اگه بخوایم میتونیم جدیدش کنیم دوباره عاشق هم بشیم و ازدواج کنیم کسی هم جلومون نیست
م.ک: منم همینو میخوام ولی قبلش باید با پسرم حرف بزنم میدونم قبول میکنه
پ: چرا از اقای جئون جدا شدی؟
م.ک: سه سال بعد از اینکه جونگکوک بدنیا اومد جدا شدیم ولی جونگکوک از همون موقع یک هفته کامل کنار من یک هفته کامل کنار پدرش بود الان هم همینطور او نمیخواد بین ما انتخاب کنه و کنار پدرش تو شرکتش کار میکنه
پ: پدرش ازدواج نکرده
م.ک: نه من میگم بزار یکم بگذره بعد باهم ازدواج کنیم
پ: من نمیخوام از دستت بدم
م.ک: ولی ما بعد از ۲۰ سال همو دیدیم هم من یه پسر بزرگ دارم هم تو یه دختر بزرگ یکم فکرشو کن
پ: درسته اما به کسی ربطی نداره
م.ک: من باید خانوادتو ببینم
پ: باشه فردا بیا من امشب با ا/ت حرف میزنم
م.ک: باشه وایی باورش خیلی سخته دوباره میبنمت
پ: منم برام یکم سخته و عجیبه
#فیک
#سناریو
۱.۲k
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.