⁸
⁸
چند ساعت بعد
ا/ت
پ: ا/ت
ا/ت: بله
پ: میخوام باهات حرف بزنم
ا/ت: جانم بگو
پ: خب راستش باید کامل درمورد یه چیزی بهت بگم یعنی منو مامانت
ا/ت: مامانم؟
پ: اره من مامانت رو به اندازه ای که فک میکنی دوس نداشتم
ا/ت: تو به من گفتی عاشقش بودی
پ: من فقط مجبور بودم که رفتم با مامانت ازدواج کردم
ا/ت: یعنی چی؟ بابا تو که گفتی عاشق مامانم بودی ولی مامانم تورو دوست نداشت رفت خارج و تو مجبور میشی با مامان کاسو کامین ازدواج کنی روزی که به من گفتی من ۱۰سالم بود
پ: میدونم همه اینا دروغه من در اصل عاشق یه دختر دیگه بودم باباش اجازه نمیده منو او باهم ازدواج کنیم و او میره سمت زندگی خودش منم سمت زندگی خودم که با مامانت ازدواج میکنم و بعد از ده سال به مامانت خیانت میکنم و الان دوباره دختری که از قبلا دوسش داشتم رو پیداش کردم میخوام باهاش ازدواج کنم
ا/ت: دروغه؟
پ: نه
ا/ت: یعنی به مامان خیانت کردی
پ: اون گذشتست
ا/ت: پس چرا بهم دروغ گفتی میخواستی از مامانم منتفر شم یا میخواستی از تو متنفر شم میدونم مامان خیلی میخواست منو با خودشتو اجازه ندادی
پ: من میخواستم کنارم باشی
ا/ت: خیلی باهام بد کردی
رفتم تو اتاقم درو قفل کردم
فردا
از دید مامان کوک
م.ک: من قرار بود امروز بیام خونه شما ولی تو چرا اومدی؟
پ: به دخترم همه چیز گفتم یعنی گفتم که به مامانش خیانت کردم و ناراحت شد از اتاقش نمیاد بیرون
کوک:عمو جان کار خوبی نکردید
پ:من گفتم بزرگ شده درک میکنه
کوک: اینو هیچکس درک نمیکنه که بفهمه پدرش به مادرش خیانت کرده
م.ک: خب این مهم نیست با ازدواج ما موافقت نمیکنه؟
پ: نه ولی مهم نیست ما بعد از ۲۰سال همو دیدیم باید اخر این هفته ازدواج کنیم
کوک: من باید برم سفر کاری
م.ک: دخترت میتونه با من کنار بیاد
پ: یکم لجبازه شاید اوایل خیلی اذیت کنه ولی عادت میکنه
م.ک: نمیتونه منو اذیت کنه
پ: تروخدا بهش چیزی نگو خودش از بچگی یه حس افسردگی تو وجودش داره
کوک: من دیدم تو ماشینتونه که کوچیک بنظر میرسید
پ: یه دختر بزرگتر دارم او ۲۱سالشه
کوک: واقعا؟ همسن منه من میزارم یه روز دیگه باهاش اشنا میشم وقتی از سفر برگشتم
اخر هفته
ا/ت
پشت در اتاقم بودم عکس مامانم تو دستم بود داشتم گریه میکردم صدای این زنه رو شنیدم اشکامو پاک کردم رفتم بیرون
م.ک: خوبه خونه بد نیست
از کنارش رد شدم رفتم سمت اشپزخونه
م.ک: سلام کردن بلد نیستی
ا/ت: اینجا خونه منه و غربیه ها باید سلام کنن
پ: ا/ت دیگه غریبه نیست لونا همسرمه
ا/ت: خب که چی؟
پ: باز این اخلاق بدتو شروع کردی
م.ک: جینو جان اشپزی بر عهده کیه؟ میدی دخترت اشپزی کنه میترسم مسموم شیم
ا/ت: من فقط برای خودم اشپزی میکنم کاسو کامین من میرم ارایشگاه
م.ک: صبر کن تو ارایشگره هستی چند روز پیش اومدم
ا/ت: اره خودمم
چند ساعت بعد
ا/ت
پ: ا/ت
ا/ت: بله
پ: میخوام باهات حرف بزنم
ا/ت: جانم بگو
پ: خب راستش باید کامل درمورد یه چیزی بهت بگم یعنی منو مامانت
ا/ت: مامانم؟
پ: اره من مامانت رو به اندازه ای که فک میکنی دوس نداشتم
ا/ت: تو به من گفتی عاشقش بودی
پ: من فقط مجبور بودم که رفتم با مامانت ازدواج کردم
ا/ت: یعنی چی؟ بابا تو که گفتی عاشق مامانم بودی ولی مامانم تورو دوست نداشت رفت خارج و تو مجبور میشی با مامان کاسو کامین ازدواج کنی روزی که به من گفتی من ۱۰سالم بود
پ: میدونم همه اینا دروغه من در اصل عاشق یه دختر دیگه بودم باباش اجازه نمیده منو او باهم ازدواج کنیم و او میره سمت زندگی خودش منم سمت زندگی خودم که با مامانت ازدواج میکنم و بعد از ده سال به مامانت خیانت میکنم و الان دوباره دختری که از قبلا دوسش داشتم رو پیداش کردم میخوام باهاش ازدواج کنم
ا/ت: دروغه؟
پ: نه
ا/ت: یعنی به مامان خیانت کردی
پ: اون گذشتست
ا/ت: پس چرا بهم دروغ گفتی میخواستی از مامانم منتفر شم یا میخواستی از تو متنفر شم میدونم مامان خیلی میخواست منو با خودشتو اجازه ندادی
پ: من میخواستم کنارم باشی
ا/ت: خیلی باهام بد کردی
رفتم تو اتاقم درو قفل کردم
فردا
از دید مامان کوک
م.ک: من قرار بود امروز بیام خونه شما ولی تو چرا اومدی؟
پ: به دخترم همه چیز گفتم یعنی گفتم که به مامانش خیانت کردم و ناراحت شد از اتاقش نمیاد بیرون
کوک:عمو جان کار خوبی نکردید
پ:من گفتم بزرگ شده درک میکنه
کوک: اینو هیچکس درک نمیکنه که بفهمه پدرش به مادرش خیانت کرده
م.ک: خب این مهم نیست با ازدواج ما موافقت نمیکنه؟
پ: نه ولی مهم نیست ما بعد از ۲۰سال همو دیدیم باید اخر این هفته ازدواج کنیم
کوک: من باید برم سفر کاری
م.ک: دخترت میتونه با من کنار بیاد
پ: یکم لجبازه شاید اوایل خیلی اذیت کنه ولی عادت میکنه
م.ک: نمیتونه منو اذیت کنه
پ: تروخدا بهش چیزی نگو خودش از بچگی یه حس افسردگی تو وجودش داره
کوک: من دیدم تو ماشینتونه که کوچیک بنظر میرسید
پ: یه دختر بزرگتر دارم او ۲۱سالشه
کوک: واقعا؟ همسن منه من میزارم یه روز دیگه باهاش اشنا میشم وقتی از سفر برگشتم
اخر هفته
ا/ت
پشت در اتاقم بودم عکس مامانم تو دستم بود داشتم گریه میکردم صدای این زنه رو شنیدم اشکامو پاک کردم رفتم بیرون
م.ک: خوبه خونه بد نیست
از کنارش رد شدم رفتم سمت اشپزخونه
م.ک: سلام کردن بلد نیستی
ا/ت: اینجا خونه منه و غربیه ها باید سلام کنن
پ: ا/ت دیگه غریبه نیست لونا همسرمه
ا/ت: خب که چی؟
پ: باز این اخلاق بدتو شروع کردی
م.ک: جینو جان اشپزی بر عهده کیه؟ میدی دخترت اشپزی کنه میترسم مسموم شیم
ا/ت: من فقط برای خودم اشپزی میکنم کاسو کامین من میرم ارایشگاه
م.ک: صبر کن تو ارایشگره هستی چند روز پیش اومدم
ا/ت: اره خودمم
۲۰.۹k
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.