پارت
پارت 11
رمان از زبان فاطمه
سر میز صبحونه بودیم در حال خوردن که دریا :مامان مامان
من: چی
دریا: هیچی
بعد خندید
من: درد
امیر میز جمع کرد من و دریا نشستیم رو کاناپه داشتیم پفک می خوردیم و کارتون میدیدیم
رمان از زبان امیر
چشم بهم زدیم یک هفته شد یه هفته از بهترین لحظه های عمرم این مدت با فاطمه و دریا رفتیم ساحل و خرید و شهربازی
فاطمه هم می خوابید همش فکر کنم بابت عمل سرش که می خوابع همش
صبح به فاطمه گفتم بریم تهران برای خرید و اماده سازی عروسی
وای خیلی باحاله فکر کن به یه بچه چهار ساله یاپنج ساله بخواهی ازدواج کنی
قرار شد شب جواب بده که فردا راه بیوفتیم یا نه
رمان از زبان فاطمه
قراره بریم تهران اما می ترسم از دوباره اون اتفاق بیوفته بابت کار های گذشته همیشه ترس باهام می مونه
مامانم گفت که گذشته ولش کنم اما سخته فقدر یه دختر یه مادر می فهمه که عشقت بهت خیانت کنه بچه اتو خودت بزرگ کنی چند سال همش حرفت رو زبان فامیل باشه پشت سرت حرف بزن تو فقدر ساکت باشی چیزی نگی از یه طرفم حرف پدر و مادرت الان که فکر می کنم واقعن چقدر من قویم که این همه سختی کشیدم هنوزم سر پام
اما دل زدم به دریا گفتم فردا راه بیوفتیم
چمدونا جمع کردم سوار ماشین شدیم راه افتادیم داشتم لباسای عروس تو کانال یکی از فروشگاه های عروس می دیدم زیاد باحال نبودن اونی که من می خواستم یه دوساعتی می شد که دیدم همشون زشت بودن اما یکی مدلش خیلی باحال بود لباس عروسش شروار داشت
از روی سینه بود بعد تبدیل به شروار می شدش گشاد پشتش زیب داشت یه تور متوسط بلند داشت یه مدل باحال بود کهتو هیچ عروسی ندیده بودم به امیر نشون دادم گفت بازه منم گفتم انتخاب شد بزور یکی همون جوری برای دریا پیدا کردم
رسیدیم خونه امیر رفت دوش بگیره اومده بودیم خونه امیر دریا خوابیده بود بردمش رو تخت بعد یه اتاق دیگه بود که روش نوشته بود ممنوع منم فضول رفتم اخه در اتاقا همه سفید بود اما این یکی قهوه ای بود برگام ریخت وقتی اتاق دیدم تک تک عکسای اون موقعه من و امیر اونجا بود از دوستی تا نامزدی عروسی حتی اون باکس نوزاد دریا هم داشت
امیر: برگات ریخت
من: تمام اینا داری
امیر که داشت مو هاشو باحوله خوشک می کرد
امیر: تمام سال ها با هاشون حرف می زدم
دریا: مامان گور گور نبولی می خواهد مغزتو بزنه
من: تو بیداری
امیر: ای فضول چرا نمیزاری من یه کاری کنم ها
دریا: بابا توپاستیل بخری بلای مامان مغزشو زدی
من:مغز شو زدی یعنی چی کی بهت یاد داده ها
دریا: این که چیسی نیست خاله مانی گفت که شما همو بوس می کنید یه چیز گادی
من: عادی
امیر: واقعا خب بابای برو برات پاستیل خریدم رو میزه بدو
دریا رفت امیر درو بست
من:حساب مانل می رسم من در باز کن برم
امیریهو از زمین بلندم
لایک♥
رمان از زبان فاطمه
سر میز صبحونه بودیم در حال خوردن که دریا :مامان مامان
من: چی
دریا: هیچی
بعد خندید
من: درد
امیر میز جمع کرد من و دریا نشستیم رو کاناپه داشتیم پفک می خوردیم و کارتون میدیدیم
رمان از زبان امیر
چشم بهم زدیم یک هفته شد یه هفته از بهترین لحظه های عمرم این مدت با فاطمه و دریا رفتیم ساحل و خرید و شهربازی
فاطمه هم می خوابید همش فکر کنم بابت عمل سرش که می خوابع همش
صبح به فاطمه گفتم بریم تهران برای خرید و اماده سازی عروسی
وای خیلی باحاله فکر کن به یه بچه چهار ساله یاپنج ساله بخواهی ازدواج کنی
قرار شد شب جواب بده که فردا راه بیوفتیم یا نه
رمان از زبان فاطمه
قراره بریم تهران اما می ترسم از دوباره اون اتفاق بیوفته بابت کار های گذشته همیشه ترس باهام می مونه
مامانم گفت که گذشته ولش کنم اما سخته فقدر یه دختر یه مادر می فهمه که عشقت بهت خیانت کنه بچه اتو خودت بزرگ کنی چند سال همش حرفت رو زبان فامیل باشه پشت سرت حرف بزن تو فقدر ساکت باشی چیزی نگی از یه طرفم حرف پدر و مادرت الان که فکر می کنم واقعن چقدر من قویم که این همه سختی کشیدم هنوزم سر پام
اما دل زدم به دریا گفتم فردا راه بیوفتیم
چمدونا جمع کردم سوار ماشین شدیم راه افتادیم داشتم لباسای عروس تو کانال یکی از فروشگاه های عروس می دیدم زیاد باحال نبودن اونی که من می خواستم یه دوساعتی می شد که دیدم همشون زشت بودن اما یکی مدلش خیلی باحال بود لباس عروسش شروار داشت
از روی سینه بود بعد تبدیل به شروار می شدش گشاد پشتش زیب داشت یه تور متوسط بلند داشت یه مدل باحال بود کهتو هیچ عروسی ندیده بودم به امیر نشون دادم گفت بازه منم گفتم انتخاب شد بزور یکی همون جوری برای دریا پیدا کردم
رسیدیم خونه امیر رفت دوش بگیره اومده بودیم خونه امیر دریا خوابیده بود بردمش رو تخت بعد یه اتاق دیگه بود که روش نوشته بود ممنوع منم فضول رفتم اخه در اتاقا همه سفید بود اما این یکی قهوه ای بود برگام ریخت وقتی اتاق دیدم تک تک عکسای اون موقعه من و امیر اونجا بود از دوستی تا نامزدی عروسی حتی اون باکس نوزاد دریا هم داشت
امیر: برگات ریخت
من: تمام اینا داری
امیر که داشت مو هاشو باحوله خوشک می کرد
امیر: تمام سال ها با هاشون حرف می زدم
دریا: مامان گور گور نبولی می خواهد مغزتو بزنه
من: تو بیداری
امیر: ای فضول چرا نمیزاری من یه کاری کنم ها
دریا: بابا توپاستیل بخری بلای مامان مغزشو زدی
من:مغز شو زدی یعنی چی کی بهت یاد داده ها
دریا: این که چیسی نیست خاله مانی گفت که شما همو بوس می کنید یه چیز گادی
من: عادی
امیر: واقعا خب بابای برو برات پاستیل خریدم رو میزه بدو
دریا رفت امیر درو بست
من:حساب مانل می رسم من در باز کن برم
امیریهو از زمین بلندم
لایک♥
- ۵.۴k
- ۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط