part¹¹²
part¹¹²
Tomorrow _ ⁷:⁰⁸am
کمی از لیوانی که محتویاتش شیر بود نوشید و برای آخرین بار دوربین شکاری رو برداشت ، جئون رو از دور وارسی کرد و سپس دوربین شکاری رو کنار گذاشت ؛ ساندویچ کره بادوم زمینی که درست کرده بود رو داخل لانچ باکس قرار داد و سپس میز صبحونه رو جمع کرد در نهایت وسایل رو از بالکن به آشپزخونه انتقال داد
مدتی که گذرا بود_ ویو ات
جرعه ای از قهوه سر کشیدم و با خاموش کردن تلفن همراهم شروع جلسه مشاوره رو اعلام کردم؛
مارگارت:بعد از اینکه به جونگ کوک شلیک کردی چه حسی داشتی؟
+آم...اول احساس سبکی و راحتی اما بعد عذاب وجدان وجودم رو تصرف کرد*با مکث
مارگارت: تا به حال پشیمونی از کاری که انجام دادی به سراغت اومده؟
+آره اما دیگه دیر بود* با لبخند
سری تکون داد و در دفترچه یادداشتی که روی میز قرار داشت با خودکار بنفش چیزی یادداشت کرد؛
مارگارت: زمانی که اوقات خالی داری اونا رو با چی پر میکنی؟
با اتمام حرفش استرس بعدی وجودم رو گرفت. ناخون هام جراحت های ریز درشتی روی انگشت هام ایجاد میکردن و این به طور ناخودآگاه اتفاق میوفتاد و البته از چشم مارگارت دور نموند،لب هاش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه اما با جوابی که دادم سکوت اختیار کرد
+با تماشا کردن به آرزو هام، تماشا کردن به خانواده ام.. اما در حال حاضر از لحاظ فنی خانواده پسرتون حساب میشه نه من!* همراه با تک خنده
مارگارت:....
اتمام ویو ات
انگار یک چیزی مجال صحبت کردن به مارگارت رو نمیداد و هرچیزی که بود بیخیال نمیشد؛ تلفنی که در دفتر مارگارت وجود داشت به صدا در اومد ، مارگارت ناچار جواب داد
مارگارت: منشی پارک، به نظرم اونقدری سابقه کاری و همکاری باهم داریم که اطلاع داشته باشین زمانی که بیمار دارم نباید زنگ بزنین!* جدی
منشی پارک: خانوم جناب رئیس جم....
مارگارت: معطلش کن* با شدت و کمی بلند
پس از قطعا کردن تلفن ، مارگارت بلند شد و با نگرانی به اطراف نگاه کرد و در نهایت نگاهش روی ات فرود اومد
+چی شده؟
مارگارت: جونگ کوک اومده!
A few minutes later
مارگارت: رئیس جمهور کشور صبحونه خوردن؟اگر که نخوردن میتونم براشون مهیا کنم؟ *با خنده و بعد ادای احترام
_مامان؟*با خنده
منشی به همراه دو لیوان شیر قهوه ی سرد وارد اتاق شد و بعد از تحویل دادن شیر قهوه ها خارج شد، جئون به اطراف نگاه کرد ، سپس به مارگارت خیره شد
_بیمارت کجاست؟
مارگارت: بیمار؟ بیماری نداشتم !
_ قطعا اینقدری ازت میدونم که نمیتونی دو تا کت روی هم بپوشی!*با خنده
شرایط: ⁷¹¹
like:⁷³
Tomorrow _ ⁷:⁰⁸am
کمی از لیوانی که محتویاتش شیر بود نوشید و برای آخرین بار دوربین شکاری رو برداشت ، جئون رو از دور وارسی کرد و سپس دوربین شکاری رو کنار گذاشت ؛ ساندویچ کره بادوم زمینی که درست کرده بود رو داخل لانچ باکس قرار داد و سپس میز صبحونه رو جمع کرد در نهایت وسایل رو از بالکن به آشپزخونه انتقال داد
مدتی که گذرا بود_ ویو ات
جرعه ای از قهوه سر کشیدم و با خاموش کردن تلفن همراهم شروع جلسه مشاوره رو اعلام کردم؛
مارگارت:بعد از اینکه به جونگ کوک شلیک کردی چه حسی داشتی؟
+آم...اول احساس سبکی و راحتی اما بعد عذاب وجدان وجودم رو تصرف کرد*با مکث
مارگارت: تا به حال پشیمونی از کاری که انجام دادی به سراغت اومده؟
+آره اما دیگه دیر بود* با لبخند
سری تکون داد و در دفترچه یادداشتی که روی میز قرار داشت با خودکار بنفش چیزی یادداشت کرد؛
مارگارت: زمانی که اوقات خالی داری اونا رو با چی پر میکنی؟
با اتمام حرفش استرس بعدی وجودم رو گرفت. ناخون هام جراحت های ریز درشتی روی انگشت هام ایجاد میکردن و این به طور ناخودآگاه اتفاق میوفتاد و البته از چشم مارگارت دور نموند،لب هاش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه اما با جوابی که دادم سکوت اختیار کرد
+با تماشا کردن به آرزو هام، تماشا کردن به خانواده ام.. اما در حال حاضر از لحاظ فنی خانواده پسرتون حساب میشه نه من!* همراه با تک خنده
مارگارت:....
اتمام ویو ات
انگار یک چیزی مجال صحبت کردن به مارگارت رو نمیداد و هرچیزی که بود بیخیال نمیشد؛ تلفنی که در دفتر مارگارت وجود داشت به صدا در اومد ، مارگارت ناچار جواب داد
مارگارت: منشی پارک، به نظرم اونقدری سابقه کاری و همکاری باهم داریم که اطلاع داشته باشین زمانی که بیمار دارم نباید زنگ بزنین!* جدی
منشی پارک: خانوم جناب رئیس جم....
مارگارت: معطلش کن* با شدت و کمی بلند
پس از قطعا کردن تلفن ، مارگارت بلند شد و با نگرانی به اطراف نگاه کرد و در نهایت نگاهش روی ات فرود اومد
+چی شده؟
مارگارت: جونگ کوک اومده!
A few minutes later
مارگارت: رئیس جمهور کشور صبحونه خوردن؟اگر که نخوردن میتونم براشون مهیا کنم؟ *با خنده و بعد ادای احترام
_مامان؟*با خنده
منشی به همراه دو لیوان شیر قهوه ی سرد وارد اتاق شد و بعد از تحویل دادن شیر قهوه ها خارج شد، جئون به اطراف نگاه کرد ، سپس به مارگارت خیره شد
_بیمارت کجاست؟
مارگارت: بیمار؟ بیماری نداشتم !
_ قطعا اینقدری ازت میدونم که نمیتونی دو تا کت روی هم بپوشی!*با خنده
شرایط: ⁷¹¹
like:⁷³
۲۲.۷k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.