part¹¹¹
part¹¹¹
بی غفلت شیشه های شیری که در دست داشت رو انداخت تا فقط بتونه ات رو بغل کنه، خرده شیشه های شیر روی زمین پخش شده بود و زمین رنگ سفید به خودش گرفته بود
مارگارت: ات...تو زنده ای!*با بغض
هرچیزی که تغییر میکرد نمیتونست علاقه ی شدید مادر جئون رو نسبت به ات تغییر بده؛
ویو ات_ cafe
دست هام رو آروم نوازش میکرد و چیزی نمیگفت؛ اما از روی حالت چهره اش بغض ،شادی و تعجب رو میشد تشخیص داد،اون چهره باعث لرزش دلم میشد. سکوتی که بینمون به وجود اومده بود بعد از آوردن قهوه ها توسط گارسون شکسته شد.
مارگارت: تو این همه مدت کجا بودی؟ چیکار میکردی؟*با بغض
+عذر میخوام که بهتون نگفتم* با تاسف
مارگارت: حداقل باید بهم من میگفتی، چطور تونستی این کار رو با زندگی خودت و پسرم کنی؟* قطره اشکی از چشمای مارگارت چکید
+م....مجبور بودم....تحمل کردن اون زندگی سخت بود! سخت بود که عاشق کسی باشی که شغلش رو به تو ترجیح میداد و باهات سرد و خشن بود، اون عملا اختلال دو قطبی داشت* آروم و به همراه نفس عمیق
مارگارت: اون فقط.... ولش کن ! بگو ببینم حالت چطوره؟ کجا زندگی میکنی ؟ تنهایی؟
+من خوبم نیازی به نگرانی نیست، و آره تنهام و توی ساختمون کناری عمارت پسرتون زندگی میکنم
تنها ری اکشنی که از طرف مارگارت دریافت کردم سر تکون دادن بود
+از من ناراحت نیستین؟
مارگارت: ناراحت؟ برای چی؟
+از اینکه جونگ کوک بهخاطر من تقریبا مرد؟
مارگارت کمی از قهوه اش نوشید و لب زد: تو هم تحت فشار بودی! نمیتونم سرزنشت کنم درسته؟* با لبخند
¹²:⁰³am_اتمام ویو ات
خاطراتی که برای خلق کردن اونا بسیار زحمت کشیده بود در حال حاضر به ورق زدن آلبوم خانوادگی خلاصه میشد! دست روی عکسی از اولین سونوگرافی که رفته بود گذاشت و گرد و خاک روش رو گرفت. بوسه ای رو عکس کاشت و سپس به سراغ عکس های دیگه رفت؛ اشک ها روی صورتش روونه بودن و دخترک تسلطی روی خودش نداشت. اون چیز زیادی جز عشق و زندگی کردن نمیخواست.
شرایط
followi:⁷⁰⁵
like:⁷⁰
بی غفلت شیشه های شیری که در دست داشت رو انداخت تا فقط بتونه ات رو بغل کنه، خرده شیشه های شیر روی زمین پخش شده بود و زمین رنگ سفید به خودش گرفته بود
مارگارت: ات...تو زنده ای!*با بغض
هرچیزی که تغییر میکرد نمیتونست علاقه ی شدید مادر جئون رو نسبت به ات تغییر بده؛
ویو ات_ cafe
دست هام رو آروم نوازش میکرد و چیزی نمیگفت؛ اما از روی حالت چهره اش بغض ،شادی و تعجب رو میشد تشخیص داد،اون چهره باعث لرزش دلم میشد. سکوتی که بینمون به وجود اومده بود بعد از آوردن قهوه ها توسط گارسون شکسته شد.
مارگارت: تو این همه مدت کجا بودی؟ چیکار میکردی؟*با بغض
+عذر میخوام که بهتون نگفتم* با تاسف
مارگارت: حداقل باید بهم من میگفتی، چطور تونستی این کار رو با زندگی خودت و پسرم کنی؟* قطره اشکی از چشمای مارگارت چکید
+م....مجبور بودم....تحمل کردن اون زندگی سخت بود! سخت بود که عاشق کسی باشی که شغلش رو به تو ترجیح میداد و باهات سرد و خشن بود، اون عملا اختلال دو قطبی داشت* آروم و به همراه نفس عمیق
مارگارت: اون فقط.... ولش کن ! بگو ببینم حالت چطوره؟ کجا زندگی میکنی ؟ تنهایی؟
+من خوبم نیازی به نگرانی نیست، و آره تنهام و توی ساختمون کناری عمارت پسرتون زندگی میکنم
تنها ری اکشنی که از طرف مارگارت دریافت کردم سر تکون دادن بود
+از من ناراحت نیستین؟
مارگارت: ناراحت؟ برای چی؟
+از اینکه جونگ کوک بهخاطر من تقریبا مرد؟
مارگارت کمی از قهوه اش نوشید و لب زد: تو هم تحت فشار بودی! نمیتونم سرزنشت کنم درسته؟* با لبخند
¹²:⁰³am_اتمام ویو ات
خاطراتی که برای خلق کردن اونا بسیار زحمت کشیده بود در حال حاضر به ورق زدن آلبوم خانوادگی خلاصه میشد! دست روی عکسی از اولین سونوگرافی که رفته بود گذاشت و گرد و خاک روش رو گرفت. بوسه ای رو عکس کاشت و سپس به سراغ عکس های دیگه رفت؛ اشک ها روی صورتش روونه بودن و دخترک تسلطی روی خودش نداشت. اون چیز زیادی جز عشق و زندگی کردن نمیخواست.
شرایط
followi:⁷⁰⁵
like:⁷⁰
۲۲.۸k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.