زوال عشق پارت چهل و سه مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_چهل_و_سه #مهدیه_عسگری
بابا با عصبانیت گفت: چخبرته دختره ی سلیطه پاشو لباساتو بپوش ببینم....با خشم گفتم:من با این اشغاااال هیجا نمیرمممم....بابا خواست حمله کنه سمتم که سهیل بازوشو گرفت و با خونسردی همیشگیش گفت:عموجان خواهش میکنم شما برید بیرون من باهاش حرف میزنم....
جیغ زدم:من هیچ حرفی با تو ندارم مرتیکه...گمشو بیرون....بابا با عصبانیت نگام کرد و تا خواست چیزی بگه سهیل گفت:عمو خواهش کردم...
بابا با تهدید نگام کرد و رفت بیرون و منو سهیل تنها موندیم....
با غضب نگاش کردم و بلند داد زدم :چیه؟!..چی از جون زندگی من میخااای؟!....
همونجور خونسرد نگام میکرد که حمله کردم سمتش و مشت میزدم به سینش و جیغ میزدم:تقصیررررره توعهههه....تقصیررررره توعه لعنتیییی....مشتامو گرفت و سعی کرد ارومم کنه...
دیدم چاره ای ندارم بردیا با ارزش تر از غرورم بود...با گریه گفتم:سهیل تو رو خدا خواهش میکنم بزار من به بردیا برسم...من دوست ندارم چرا نمی فهمی؟!...چرا میخای عمرتو پای زنی بزاری که دوست نداره؟؟.....
خونسردیش داشت عذابم میداد...بالاخره لب باز کرد و گفت:ببین تو چه بخوای چه نخوای زن من میشی....منم دوست دارم اینو خودتم خوب میدونی....پس فکر اینکه من دست از سرت بر دارم و از تو سرت بیرون کن....من هیچ وقت از همچین لعبتی نمی گذرم....حالاهم حاضر شو وگرنه تهدید عمو رو من عملی میکنم....
وقتی دید دارم با یه خشم عظیم نگاش میکنم چشمکی زد و تندی گونمو بوسید و رفت که با عصبانیت بالشتمو سمت در پرت کردم و داد زدم: ایشالله بری زیر تریلی هیجده چررررخ....
درو باز کرد و سرشو از لای در آورد تو و با لبخند خبیثی گفت:شرمنده تازه میخام با یه حوری ازدواج کنم و حالا حالا هم خیال مردن ندارم.....
دیگه دید که دارم میپوکم درو بست و رفت....
با حرص از جام بلند شدم و همونطور که لباسامو می پوشیدم سهیلم فوش بارون میکردم....
مرتیکه عنتر...
بابا با عصبانیت گفت: چخبرته دختره ی سلیطه پاشو لباساتو بپوش ببینم....با خشم گفتم:من با این اشغاااال هیجا نمیرمممم....بابا خواست حمله کنه سمتم که سهیل بازوشو گرفت و با خونسردی همیشگیش گفت:عموجان خواهش میکنم شما برید بیرون من باهاش حرف میزنم....
جیغ زدم:من هیچ حرفی با تو ندارم مرتیکه...گمشو بیرون....بابا با عصبانیت نگام کرد و تا خواست چیزی بگه سهیل گفت:عمو خواهش کردم...
بابا با تهدید نگام کرد و رفت بیرون و منو سهیل تنها موندیم....
با غضب نگاش کردم و بلند داد زدم :چیه؟!..چی از جون زندگی من میخااای؟!....
همونجور خونسرد نگام میکرد که حمله کردم سمتش و مشت میزدم به سینش و جیغ میزدم:تقصیررررره توعهههه....تقصیررررره توعه لعنتیییی....مشتامو گرفت و سعی کرد ارومم کنه...
دیدم چاره ای ندارم بردیا با ارزش تر از غرورم بود...با گریه گفتم:سهیل تو رو خدا خواهش میکنم بزار من به بردیا برسم...من دوست ندارم چرا نمی فهمی؟!...چرا میخای عمرتو پای زنی بزاری که دوست نداره؟؟.....
خونسردیش داشت عذابم میداد...بالاخره لب باز کرد و گفت:ببین تو چه بخوای چه نخوای زن من میشی....منم دوست دارم اینو خودتم خوب میدونی....پس فکر اینکه من دست از سرت بر دارم و از تو سرت بیرون کن....من هیچ وقت از همچین لعبتی نمی گذرم....حالاهم حاضر شو وگرنه تهدید عمو رو من عملی میکنم....
وقتی دید دارم با یه خشم عظیم نگاش میکنم چشمکی زد و تندی گونمو بوسید و رفت که با عصبانیت بالشتمو سمت در پرت کردم و داد زدم: ایشالله بری زیر تریلی هیجده چررررخ....
درو باز کرد و سرشو از لای در آورد تو و با لبخند خبیثی گفت:شرمنده تازه میخام با یه حوری ازدواج کنم و حالا حالا هم خیال مردن ندارم.....
دیگه دید که دارم میپوکم درو بست و رفت....
با حرص از جام بلند شدم و همونطور که لباسامو می پوشیدم سهیلم فوش بارون میکردم....
مرتیکه عنتر...
۱.۹k
۰۹ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.