ف۲ پ ۵۳
ف۲ پ ۵۳
یونگی ناخودآگاه آرورا رو توی بغلش گرفت
+میدونم سخته ولی به جین اعتماد کن خواهرت قطعاً برمیگرده همونطور که من الان بغلت کردم تو هم اونو بغل میکنی
آرورا با بودن توی بغل یونگی حس خوبی گرفت چشماش رو بست و چند دقیقه توی اون بغل موند
دقایقی بعد*
جین با درآوردن ماسکش از اتاق خارج شد و به چشمای انتظار همه نگاه کرد لبخندی زد و لبخندش نشونه خوب بودن همه چی بود آرورا با عجله وارد اتاق شد و همه گذاشتن که این دو خواهر دقایقی کنار هم باشند جین با اومدن و نشستن کنار تهونگ که مشغول بازی کردن با لیلی بود شروع به حرف زدن کرد
_به نظر میاد اگه بیشتر اینجا بمونیم برامون خطرناکه هرچی زودتر این مواد رو از دست خودمون رها کنیم راحتتر خلاص میشیم
+مسئله تنها مواد نیست من مادمازل رو میشناسم تا جایی که میدونم وقتی با یکی دشمنی میکنه تا وقتی که نکشتش ول کن نیست
یونا نفس کلافه ای کشید
+نباید میومدین الان میدونه که با هم هم گروه شدیم قطعاً الان جون شمام تو خطره
نامجون بابت نگرانی که یونا نسبت به بقیه داشت لبخندی زد
_نگران نباش از این دشمنیا زیاد تجربه کردیم همین که هممون امن و امانیم الان بهترینه
لیلی نگاهی به همه کرد و بالاخره زبون وا کرد
+میشه یه چیزی بخوریم من گشنمه
با نوع لحن اعتراض آمیز لیلی همه بعد نگاه کردن بهش خندهای کردن یونا بلند شد و با شکوندن قلنج دستش سمت آشپزخونه رفت
+بریم ببینیم هنوز کارم خوبه یا نه
_منم میام کمک
اینو کوکی میگفت که میخواست بعد از سالها دوباره دل خواهرشو به دست بیاره
..........
مادمازل خودش رو به زور به عمارت پرنسس ملینا رسوند و با باز کردن در روی زمین افتاد
یونگی ناخودآگاه آرورا رو توی بغلش گرفت
+میدونم سخته ولی به جین اعتماد کن خواهرت قطعاً برمیگرده همونطور که من الان بغلت کردم تو هم اونو بغل میکنی
آرورا با بودن توی بغل یونگی حس خوبی گرفت چشماش رو بست و چند دقیقه توی اون بغل موند
دقایقی بعد*
جین با درآوردن ماسکش از اتاق خارج شد و به چشمای انتظار همه نگاه کرد لبخندی زد و لبخندش نشونه خوب بودن همه چی بود آرورا با عجله وارد اتاق شد و همه گذاشتن که این دو خواهر دقایقی کنار هم باشند جین با اومدن و نشستن کنار تهونگ که مشغول بازی کردن با لیلی بود شروع به حرف زدن کرد
_به نظر میاد اگه بیشتر اینجا بمونیم برامون خطرناکه هرچی زودتر این مواد رو از دست خودمون رها کنیم راحتتر خلاص میشیم
+مسئله تنها مواد نیست من مادمازل رو میشناسم تا جایی که میدونم وقتی با یکی دشمنی میکنه تا وقتی که نکشتش ول کن نیست
یونا نفس کلافه ای کشید
+نباید میومدین الان میدونه که با هم هم گروه شدیم قطعاً الان جون شمام تو خطره
نامجون بابت نگرانی که یونا نسبت به بقیه داشت لبخندی زد
_نگران نباش از این دشمنیا زیاد تجربه کردیم همین که هممون امن و امانیم الان بهترینه
لیلی نگاهی به همه کرد و بالاخره زبون وا کرد
+میشه یه چیزی بخوریم من گشنمه
با نوع لحن اعتراض آمیز لیلی همه بعد نگاه کردن بهش خندهای کردن یونا بلند شد و با شکوندن قلنج دستش سمت آشپزخونه رفت
+بریم ببینیم هنوز کارم خوبه یا نه
_منم میام کمک
اینو کوکی میگفت که میخواست بعد از سالها دوباره دل خواهرشو به دست بیاره
..........
مادمازل خودش رو به زور به عمارت پرنسس ملینا رسوند و با باز کردن در روی زمین افتاد
۳.۹k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.