ویسگون تصمیم گرفت این پارتم رو پاک کنه من دوباره گذاشتم
ویسگون تصمیم گرفت این پارتم رو پاک کنه من دوباره گذاشتم
ف۲ پ ۵۵
با این حرفم یونگی از خدا خواسته روی تخت نشست و بعد با حالت هولی گل رو سمت من گرفت
_ این رو واقعیت برای تو گرفتم
گل و با لبخند از دستش گرفتم و بوش کردم
+برای چی گرفتی
_گفتم که یه هدیهای از من به تو باشه یه مدتی خب نیستیم تا وقتی که انیس خوب بشه و بیای گفتم یه چیزی بدم
+خیلی قشنگن مرسی
به گل خیره بودم که متوجه بلند شدنش و نزدیک من شدن یونگی شدن نگاهی بهش انداختم که بوسه ای رو پیشونیم گذاشت و لحظات طولانیی بی صدا نگام کرد که یهو به خودش اومد و اهمی کرد
_خوب بعداً میبینمت
+آره میبینمت
بعد این حرف یونگی از اتاق خارج شد و من به سرعت با بستن ساک یونا از اتاق خارج شدم و اونو تحویل یونا دادم بعد یه خداحافظی طولانی فقط من، انیس ، ادوارد و لیلی داخل عمارت موندیم که بعد بسته شدن در عمارت لیلی شروع به گریه کردن کرد و گفت که میخوام باهاشون برم و این کار ما بود که آرومش کنیم
........
یونا*
بعد از کلی راه به فرودگاه رسیدیم از پنجره فرودگاه بیرونو نگاه میکردم و به صدای کیبوردایی که نامجون داشت میزد اهمیتی نمیدادم چند دقیقهای بود که هواپیما پرواز کرده بود و حس دوری از دوستام باعث میشد دلم براشون تنگ شه که با گذاشتن دستی آشنا روی دستم سمتش برگشتم و کوک رو با لبخند دیدم بعد اون روز تو آشپزخونه رابطمون یکم بهتر شده بود و این خیلی خوب بود
فلش بک*
کوک وارد آشپزخونه شد و وسایلهایی که یونا میخواست و براش آورد میخواست از یه طریقی حرف زدن رو باهاش شروع کنه چون قطعاً هیچ کدومشون حرفهایی که به هم زده بودن رو از یاد نبرده بودن کوک در حال بریدن هویجا بود که یونا با یه چاقوی بزرگ سمت کاهوها رفت و کوک یهو با نگرانی دستشو گرفت
_بزار من انجام بدم
+اما منم میخوام خرد کنم
کوک نگاهی به رد روی دستهای یونا کرد
_نمیخوام همچین اتفاقی رو دوباره ببینم
+هیچ وقت ندیدی با اینکه گذاشتم کنار ولی اگه دوباره بخوام انجامش بدم بازم هیچکس نمیبینه
کوک با حرس دستشو فشار داد در حالی که نمیدونست دستش روی دستای یونا و اون رو هم متوجه عصبانیتش کرده
+میدونم بابت خیلی کارا پشیمونی و الان میخوای باهم حرف بزنیم ولی اینکه من الان اینجام به خاطر جی هوپ و بقیه است فکر نکن که بخشیدمتون من....
خواست ادامه حرفشو بزنه که توی بغل کوک فرو رفت.....
ف۲ پ ۵۵
با این حرفم یونگی از خدا خواسته روی تخت نشست و بعد با حالت هولی گل رو سمت من گرفت
_ این رو واقعیت برای تو گرفتم
گل و با لبخند از دستش گرفتم و بوش کردم
+برای چی گرفتی
_گفتم که یه هدیهای از من به تو باشه یه مدتی خب نیستیم تا وقتی که انیس خوب بشه و بیای گفتم یه چیزی بدم
+خیلی قشنگن مرسی
به گل خیره بودم که متوجه بلند شدنش و نزدیک من شدن یونگی شدن نگاهی بهش انداختم که بوسه ای رو پیشونیم گذاشت و لحظات طولانیی بی صدا نگام کرد که یهو به خودش اومد و اهمی کرد
_خوب بعداً میبینمت
+آره میبینمت
بعد این حرف یونگی از اتاق خارج شد و من به سرعت با بستن ساک یونا از اتاق خارج شدم و اونو تحویل یونا دادم بعد یه خداحافظی طولانی فقط من، انیس ، ادوارد و لیلی داخل عمارت موندیم که بعد بسته شدن در عمارت لیلی شروع به گریه کردن کرد و گفت که میخوام باهاشون برم و این کار ما بود که آرومش کنیم
........
یونا*
بعد از کلی راه به فرودگاه رسیدیم از پنجره فرودگاه بیرونو نگاه میکردم و به صدای کیبوردایی که نامجون داشت میزد اهمیتی نمیدادم چند دقیقهای بود که هواپیما پرواز کرده بود و حس دوری از دوستام باعث میشد دلم براشون تنگ شه که با گذاشتن دستی آشنا روی دستم سمتش برگشتم و کوک رو با لبخند دیدم بعد اون روز تو آشپزخونه رابطمون یکم بهتر شده بود و این خیلی خوب بود
فلش بک*
کوک وارد آشپزخونه شد و وسایلهایی که یونا میخواست و براش آورد میخواست از یه طریقی حرف زدن رو باهاش شروع کنه چون قطعاً هیچ کدومشون حرفهایی که به هم زده بودن رو از یاد نبرده بودن کوک در حال بریدن هویجا بود که یونا با یه چاقوی بزرگ سمت کاهوها رفت و کوک یهو با نگرانی دستشو گرفت
_بزار من انجام بدم
+اما منم میخوام خرد کنم
کوک نگاهی به رد روی دستهای یونا کرد
_نمیخوام همچین اتفاقی رو دوباره ببینم
+هیچ وقت ندیدی با اینکه گذاشتم کنار ولی اگه دوباره بخوام انجامش بدم بازم هیچکس نمیبینه
کوک با حرس دستشو فشار داد در حالی که نمیدونست دستش روی دستای یونا و اون رو هم متوجه عصبانیتش کرده
+میدونم بابت خیلی کارا پشیمونی و الان میخوای باهم حرف بزنیم ولی اینکه من الان اینجام به خاطر جی هوپ و بقیه است فکر نکن که بخشیدمتون من....
خواست ادامه حرفشو بزنه که توی بغل کوک فرو رفت.....
۵.۸k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.