رمان اجبار شیرین
#رمان_اجبار_شیرین
#پارت_سی_یک
پشت چراغ قرمز ایستادم که دختر بچه ای معصوم به سمت ماشین اومد تقه ای به شیشه زد
دختر بچه: خانم خانم خانم میشه لطفا ازم یه فال بخرید؟؟خواهش میکنم
نگاهی به صورتش که از سرما یخ زده بود و اون دست هایی کوچکش کردم و یک ۱۰ هزارتومنی از کیف پولم بیرون کشیدم و یک فال از بین فال های توی دستش برداشتم
پول رو به سمتش گرفتم
دختر بچه :ممنون خانم خیلی زیاده
+ بقیش واسه خودت
چراغ سبز شد و من با سرعت حرکت کردم نگاهی به فال کردم اتفاق بدی در راه است....
کلید ایفون رو فشردم
-کیه؟
+دلارامم میشه در رو باز کنید
با تیک در به سمت اسانسور رفتم که دیدم خرابه عصبی راهمو به سمت راه پله کج کردم
پله هارو تند تند دوتا یکی کردم
یه زنگ زدم به ترانه
ترانه:جانم دلی
+سریع گوشی ترنج رو بیار پایین عجله دارم و قط کردم
ترانه منتظر تو راه پله ایستاده بود ک نفس زنان بهش رسیدم
ترانه: چرا با اسانسور نیومدی ؟؟
+خراب بود ، اوردی؟
ترانه : اره ولی دلی مشکوک میزنین شما دوتا
+ برو بچه فضولی نکن برو درست بخون
ترانه یه دهن کجی بهم کرد خندیدم و دوباره به سرعت پله هارو پایین اومدم
از مجتع خارج شدم و به سمت ماشینم که سمت راست خیابان پارک بود حرکت کردم
که یک دفعه چیزی جلوی صورتم گرفته شد و دیگه هیچی فهمیدم
*ترنج*
دوساعت بود که دلارام رفته بود و هرچی زنگ میزدم مبایلش در دسترس نبود زن عمو هم رفت بیمارستان کار داشت گفت بر میگردم تا شب مهمون دایریم
خیلی نگران شده بودم دلمو زدم به دریا و با تلفن خونه عمو اینا یه زنگ به ترانه زدم
بوق پنجم میخوردم ک داشتم ناامید میشدم که جواب دهد که همان لحظه صدای ترانه پیچید توی گوشم
ترانه : بله؟
ترنج: الو سلام خوبی ترانه دلارام اومد؟
ترانه: اره خیلی وقته اومده و رفته چرا؟
ترنج: هیچی هیچی خدافظ
نگران بودم خدایی نکرده اتفاقی برایش نیوفتاده باشد
زنگ زدم به آژانس به سمت بیمارستان رفتم ببینم چیزی نشده باشه
............
*دلارام*
چشم هایم را ارام ارام باز کردم تویه اتاق خیلی تاریک بودم خواستم بلند شم که دیدم دست و پام بسته است نمیتونم بلند بشم شروع کردم به داد و هوار کردن
مردی هیکی وارد شد
نگاهی بهم کرد و گف
- خفشوو تا نکشتمت
+ اقا شما کی هستی از جون من چی میخوای
- گفتم خفشو و رفت
اشکم راه افتاده بود که صدایی از بیرون توجه منو به خودش جلب کرد
- آوردینش
+ بله اقا داخل اتاقه
- خوبه
و صدای قدم هایش رو میشنیدم که نزدیک میشود.............
#پارت_سی_یک
پشت چراغ قرمز ایستادم که دختر بچه ای معصوم به سمت ماشین اومد تقه ای به شیشه زد
دختر بچه: خانم خانم خانم میشه لطفا ازم یه فال بخرید؟؟خواهش میکنم
نگاهی به صورتش که از سرما یخ زده بود و اون دست هایی کوچکش کردم و یک ۱۰ هزارتومنی از کیف پولم بیرون کشیدم و یک فال از بین فال های توی دستش برداشتم
پول رو به سمتش گرفتم
دختر بچه :ممنون خانم خیلی زیاده
+ بقیش واسه خودت
چراغ سبز شد و من با سرعت حرکت کردم نگاهی به فال کردم اتفاق بدی در راه است....
کلید ایفون رو فشردم
-کیه؟
+دلارامم میشه در رو باز کنید
با تیک در به سمت اسانسور رفتم که دیدم خرابه عصبی راهمو به سمت راه پله کج کردم
پله هارو تند تند دوتا یکی کردم
یه زنگ زدم به ترانه
ترانه:جانم دلی
+سریع گوشی ترنج رو بیار پایین عجله دارم و قط کردم
ترانه منتظر تو راه پله ایستاده بود ک نفس زنان بهش رسیدم
ترانه: چرا با اسانسور نیومدی ؟؟
+خراب بود ، اوردی؟
ترانه : اره ولی دلی مشکوک میزنین شما دوتا
+ برو بچه فضولی نکن برو درست بخون
ترانه یه دهن کجی بهم کرد خندیدم و دوباره به سرعت پله هارو پایین اومدم
از مجتع خارج شدم و به سمت ماشینم که سمت راست خیابان پارک بود حرکت کردم
که یک دفعه چیزی جلوی صورتم گرفته شد و دیگه هیچی فهمیدم
*ترنج*
دوساعت بود که دلارام رفته بود و هرچی زنگ میزدم مبایلش در دسترس نبود زن عمو هم رفت بیمارستان کار داشت گفت بر میگردم تا شب مهمون دایریم
خیلی نگران شده بودم دلمو زدم به دریا و با تلفن خونه عمو اینا یه زنگ به ترانه زدم
بوق پنجم میخوردم ک داشتم ناامید میشدم که جواب دهد که همان لحظه صدای ترانه پیچید توی گوشم
ترانه : بله؟
ترنج: الو سلام خوبی ترانه دلارام اومد؟
ترانه: اره خیلی وقته اومده و رفته چرا؟
ترنج: هیچی هیچی خدافظ
نگران بودم خدایی نکرده اتفاقی برایش نیوفتاده باشد
زنگ زدم به آژانس به سمت بیمارستان رفتم ببینم چیزی نشده باشه
............
*دلارام*
چشم هایم را ارام ارام باز کردم تویه اتاق خیلی تاریک بودم خواستم بلند شم که دیدم دست و پام بسته است نمیتونم بلند بشم شروع کردم به داد و هوار کردن
مردی هیکی وارد شد
نگاهی بهم کرد و گف
- خفشوو تا نکشتمت
+ اقا شما کی هستی از جون من چی میخوای
- گفتم خفشو و رفت
اشکم راه افتاده بود که صدایی از بیرون توجه منو به خودش جلب کرد
- آوردینش
+ بله اقا داخل اتاقه
- خوبه
و صدای قدم هایش رو میشنیدم که نزدیک میشود.............
۵.۵k
۲۸ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.