part1۲
#part1۲
#طاها
همونطور که داشتم به حرفای سینا گوش میدادم لیوان قهوهام رو برداشتم و یه کم خوردم که افتادم سرفه.
ترانه: چیشد؟
از عصبانیت زیاد چشمامو بستم و فقط با داد اسمشو صدا زدم.
طاها: رهااااااااااااا.
در اتاق به شدت باز شد و مبین اومد داخل.
مبین: چیشده؟
زدمش کنار و از اتاق خارج شدم که دیدم داشت میدوید سمت کافه.
سریع رفتم و رسیدم بهش.
بازوشو گرفتم تو مشتم و چسبوندمش به دیوار و داد زدم.
طاها: به چه حقی تو قهوه من نمک ریختی؟
کاملا میشد از تو چشماش فهمید که ترسیده ولی طوری رفتار میکرد که انگار نترسیده.
رها: دوست داشتم...خوب کردم.
دستامو مشت کردم و گفتم.
طاها: از جلو چشمم گمشو.
رها: درست صحبت کن.
داد زدم.
طاها: گفتم گمشو نبینمت.
با غیظ نگاهم کرد و رفت.
عصبی وارد اتاق جلسات شدم.
میدونم باهات چکار کنم وحشی.
ترانه: خوبی طاها؟
طاها: آره خوبم...بریم ادامه جلسه...
#رها
پسره وحشی.
به من میگه گمشو نفهم.
فریال: رها خب چرا انقدر باهاش لجی؟
نیاز: کارت اشتباه بود.
رها: کار من اشتباه؟ کار اون صد برابر اشتباه.
فریال: این کیه اصلا؟ چرا نیومده باهاش لجی؟
رها: این همون مرتیکهای که دیشب با ماشینش زد بهم.
فریال: پشمامممم.
رها: حالا فهمیدی؟
نازی: چیشده؟
سریع برگشتم سمت نازی.
رها: وای اومدی.
نازی: آره تا زنگ زدی خودمو رسوندم...چیشده؟
رها: بیا بشین.
نشستیم رو یکی از صندلیای کافه.
رها: ببین دیشب من تصادف کردم خداروشکر چیزیم نشد بلد من کلا با اون یارو درگیر بودم و کلا باهم دعوا میکردیم خیلیم پرو بود!
نازی: خب؟
رها: دیشب یعنی صبح ساعت شیش و نیم بود دقیق بهش گفتم امیدوارم چه عمدی و چه غیر عمدی دیگه ریخت نحستو نببینم.
نازی: خب؟
رها: بعد امروز اومدم شرکت فرم استخدام و پر کردم رفتم اتاق رییس دیدم همون مرتیکهای که دیشب زده بهم.
نازی: خب؟
رها: زهر مار و خببببب مرض و خب.
نازی: خب الان سر همین داری جوش میزنی و گفتی بیام اینجا؟
رها: بابا مرتیکه خر فرم منو ندیده گفت استخدامی از سر لج اینکارو میکنه هی میگه رفیق نازی باید استخدام بشی هی میگم آقا نمیخوام اینجا کار کنم گیر داده تا کسی به جات نیاد باید کار کنی.
نازی: خب؟
حرصی نگاش کردم که خندید و گفت.
نازی: من الان باید چکار کنم؟
رها: برو بهش بگو نمیخوام اینجا کار کنمممممم.
نازی: طاهای که منمیشناسم عمرا اخراجت کنه.
رها: نازی توروخدا برو راضیش کن من نمیخوام اینجا باشم.
نازی: باشه میرم ببینم چکار میتونم بکنم.
بلند شدم و محکم بوسش کردم.
رها: دستت طلا.
نازی: ایی تفیم کردی.
رها: برو زر نزن.
نازی: بیادب من رفتم.
نازی رفت.
فریال: فردا جمعهاس...میای بریم بیرون؟
با یادآوری امروز چشمام چهارتا شد.
امروز قرار بود برم سرخاک بابام.
سریع دوییدم سمت اتاق طاها.
نازیم اونجا بود.
طاها: نازی من حرفم یک کلام...چی میخوای؟
مظلومگفتم.
رها: میشه تا به جایی برم بیام؟
طاها: کجا؟
رها: فضو...(وجی: رها نرینننن درست بحرفم باهاش) یه جایی کار دارم باید برم لطفا.
طاها: نه.
رها: خواهش میکنم.
اشکم داشت درمیومد.
نازی: برو.
با ذوق به نازی نگاه کردم خواستم برم که طاها گفت.
طاها: رییس اینجا منم!
رها: بابا بزار برم دیگه اه.
طاها: شرط داره.
رها: هرچی باشه قبوله فقط بزار برم.
طاها: یعنی نمیخوای بشنوی شرطم چیه؟
رها: هرچی باشه قبوله مهمنیست برام...برم؟
طاها: برو.
سریع با ذوق از اتاقش اومدم بیرون و دوییدم سمت کافه.
پیشبندمو دراوردم و روبه فریال گفتم.
رها: من میرم سرخاک بابام سعی میکنم تا موقع ناهار خودمو برسونم.
فریال: اوکی برو.
سریع گوشیمو برداشتم و از شرکت زدم بیرون....
#عشق_پر_دردسر
#طاها
همونطور که داشتم به حرفای سینا گوش میدادم لیوان قهوهام رو برداشتم و یه کم خوردم که افتادم سرفه.
ترانه: چیشد؟
از عصبانیت زیاد چشمامو بستم و فقط با داد اسمشو صدا زدم.
طاها: رهااااااااااااا.
در اتاق به شدت باز شد و مبین اومد داخل.
مبین: چیشده؟
زدمش کنار و از اتاق خارج شدم که دیدم داشت میدوید سمت کافه.
سریع رفتم و رسیدم بهش.
بازوشو گرفتم تو مشتم و چسبوندمش به دیوار و داد زدم.
طاها: به چه حقی تو قهوه من نمک ریختی؟
کاملا میشد از تو چشماش فهمید که ترسیده ولی طوری رفتار میکرد که انگار نترسیده.
رها: دوست داشتم...خوب کردم.
دستامو مشت کردم و گفتم.
طاها: از جلو چشمم گمشو.
رها: درست صحبت کن.
داد زدم.
طاها: گفتم گمشو نبینمت.
با غیظ نگاهم کرد و رفت.
عصبی وارد اتاق جلسات شدم.
میدونم باهات چکار کنم وحشی.
ترانه: خوبی طاها؟
طاها: آره خوبم...بریم ادامه جلسه...
#رها
پسره وحشی.
به من میگه گمشو نفهم.
فریال: رها خب چرا انقدر باهاش لجی؟
نیاز: کارت اشتباه بود.
رها: کار من اشتباه؟ کار اون صد برابر اشتباه.
فریال: این کیه اصلا؟ چرا نیومده باهاش لجی؟
رها: این همون مرتیکهای که دیشب با ماشینش زد بهم.
فریال: پشمامممم.
رها: حالا فهمیدی؟
نازی: چیشده؟
سریع برگشتم سمت نازی.
رها: وای اومدی.
نازی: آره تا زنگ زدی خودمو رسوندم...چیشده؟
رها: بیا بشین.
نشستیم رو یکی از صندلیای کافه.
رها: ببین دیشب من تصادف کردم خداروشکر چیزیم نشد بلد من کلا با اون یارو درگیر بودم و کلا باهم دعوا میکردیم خیلیم پرو بود!
نازی: خب؟
رها: دیشب یعنی صبح ساعت شیش و نیم بود دقیق بهش گفتم امیدوارم چه عمدی و چه غیر عمدی دیگه ریخت نحستو نببینم.
نازی: خب؟
رها: بعد امروز اومدم شرکت فرم استخدام و پر کردم رفتم اتاق رییس دیدم همون مرتیکهای که دیشب زده بهم.
نازی: خب؟
رها: زهر مار و خببببب مرض و خب.
نازی: خب الان سر همین داری جوش میزنی و گفتی بیام اینجا؟
رها: بابا مرتیکه خر فرم منو ندیده گفت استخدامی از سر لج اینکارو میکنه هی میگه رفیق نازی باید استخدام بشی هی میگم آقا نمیخوام اینجا کار کنم گیر داده تا کسی به جات نیاد باید کار کنی.
نازی: خب؟
حرصی نگاش کردم که خندید و گفت.
نازی: من الان باید چکار کنم؟
رها: برو بهش بگو نمیخوام اینجا کار کنمممممم.
نازی: طاهای که منمیشناسم عمرا اخراجت کنه.
رها: نازی توروخدا برو راضیش کن من نمیخوام اینجا باشم.
نازی: باشه میرم ببینم چکار میتونم بکنم.
بلند شدم و محکم بوسش کردم.
رها: دستت طلا.
نازی: ایی تفیم کردی.
رها: برو زر نزن.
نازی: بیادب من رفتم.
نازی رفت.
فریال: فردا جمعهاس...میای بریم بیرون؟
با یادآوری امروز چشمام چهارتا شد.
امروز قرار بود برم سرخاک بابام.
سریع دوییدم سمت اتاق طاها.
نازیم اونجا بود.
طاها: نازی من حرفم یک کلام...چی میخوای؟
مظلومگفتم.
رها: میشه تا به جایی برم بیام؟
طاها: کجا؟
رها: فضو...(وجی: رها نرینننن درست بحرفم باهاش) یه جایی کار دارم باید برم لطفا.
طاها: نه.
رها: خواهش میکنم.
اشکم داشت درمیومد.
نازی: برو.
با ذوق به نازی نگاه کردم خواستم برم که طاها گفت.
طاها: رییس اینجا منم!
رها: بابا بزار برم دیگه اه.
طاها: شرط داره.
رها: هرچی باشه قبوله فقط بزار برم.
طاها: یعنی نمیخوای بشنوی شرطم چیه؟
رها: هرچی باشه قبوله مهمنیست برام...برم؟
طاها: برو.
سریع با ذوق از اتاقش اومدم بیرون و دوییدم سمت کافه.
پیشبندمو دراوردم و روبه فریال گفتم.
رها: من میرم سرخاک بابام سعی میکنم تا موقع ناهار خودمو برسونم.
فریال: اوکی برو.
سریع گوشیمو برداشتم و از شرکت زدم بیرون....
#عشق_پر_دردسر
۴۸.۳k
۱۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.